در زمانهای که از همهی حرفها بوی سربِ گندیده به مشام میرسد و هر تفکری در فرآیندِ نشخوارهای متعددِ صاحبانِ منصبهای متکثرِ فکری-هنری اصالتِ خویش را از دست میدهد، یاسرِ خاسب (با آن گروهِ عجیب و غریبش) ندای آرامشبخشی است؛ حتی اگر سوداهای این آدم، ادعاهای عجیب و غریبی چون انرژی، چاکرا، آدرنالین، اصالتِ انسانِ بدوی* و از این دست مفاهیمی باشد که مخاطبی چون من، هیچ قرابت و شوقی نسبت به آنها ندارد. در نگاهِ خاسب، نوعی اصالتِ موضوع/فرم به چشم میخورد که به دور از هر گونه ایدههای پیشینی اجرا و در ذاتِ خودش به مثابهی یک ابژهی هنری، قابلیتِ بازپروری دوباره و دوباره در ضمیرِ آگاه و ناآگاهِ مخاطب را فراهم مینماید. آثارِ خاسب، به دور از هر گونه ایدههایی که او به آنها باور دارد (یا نشان میدهد که باور دارد)، کاملن خودبنیاد و در عینِ حال بسیط، به مخاطب این اجازه را میدهد که «دنیایِ شخصی خویش» را در مواجهه با آثارِ او شکل دهد. در واقع، بازگشتِ او به ذاتِ اسطورهای در کارهای اخیرش، حجتی آشکار بر شمولپذیری رابطهی سوژه و ابژه در آثارِ هنری خاسب است؛ چنان که خاسب در جایی میگوید: «هومو ریباس، میتواند داستانِ هر انسان باشد».
(هشدار: این متن میتواند اسپویلر تلقی شود. هر چند که کلیتِ اسطورهای نبردِ خیر و شر و حرکت از تراژدی به کمدی چیزهایی نیستند که اسپویلر شود. در واقع در این هشدار تمامِ آنچیزی که میتوانست اسپویل شود را گفتم؛ هر چند هیچ وقت اجازه ندهید که لطافتِ مواجههی اول با این اثر با خواندنِ متونی چون این در هم شکسته شود.)