بعد از مدتها، دوباره یک فیلمِ خوب؛ یکی از همانهایی که میتواند ذهن را به خود مشغول نگه دارد و آن را به بازی بگیرد و تا روزها، جهانش را بر من تحمیل کند. کوئنها، این بار، حداقل از منظرِمن، با ایده گرفتن از کارهای کوریسماکی، فیلمی میسازند که از سر تا پایِ آن قابلِ تقدیر است. «درونِ لوئین دیویس» یکی از آن دست فیلمهایی است که میتوان در آن همه چیز یافت: از کارگردانی دلانگیز گرفته تا تصویربرداری فوقالعاده و بازیهای به جا و موسیقی فلک.
جلوههای مازوخیستی در من نورفشانیهای ویژهای دارند. گاهی اوقات خستگی از مطالعه یا یک روزِ سخت، اجازه نمیدهد که بخواهم فیلمی نگاه کنم که ذهنم را بیش از اندازه به خود مشغول نگاه دارد. بنابراین، بهترین راهِ حل، سینمای آمریکاست. سینمایی که خودش به جای تو فکر میکند و سختیهای «درگیری با فیلم» را به دوشِ تو نمیاندازد. بدین ترتیب، فولدری در هاردم ذخیره شده است که فیلمهای خوبِ این سینمای آمریکا در آن ذخیره شدهاند. فیلمِ «دوازده موقتی» را هم برای چنین شرایطی انتخاب کردم و باید بگویم با توجه به این نکته که چیزِ زیادی از فیلم نمیدانستم، فیلم تا حدودی مرا غافلگیر کرد.
گزارهی بنیادین: در بند کشیدنِ مصادیق انضمامی توسطِ مفاهیم و اصولِ انتزاعی به واسطهی سوژه.
فلسفهی انضمامی چگونه میتواند قوام پیدا کند؟ این سوال، به نظر میآید، سوالی است بنیادین. اولن به این جهت که فلسفه، حداقل شاید در ذات ، صرفن با مفاهیمِ کلی و انتزاعی سر و کار دارد (به قولِ مارکس: مفهومِ انتزاعی میوه در فلان استدلالِ ارسطو دیگر خودِ میوه نیست). ثانین، به آن جهت که فلسفه، در پیِ اصولِ کلی (یا به قولِعزیزانی: بنیادینترین چراها) است از ساحتِ انضمام به دور میماند. ثالثن، از آن رو که که فلسفه همیشه تلاش دارد یک پای خودش را از جهانِ عینی به بیرون گذارد و از متا به داخل بنگرد، گاه و شاید در بسیاری از اوقات، با زبانی به دنیای امورِ انضمامی مینگرد که خودِ امورِ انضمامی، به مثابهی انضمامیبودنشان، فاقدِ آن ویژگیها هستند. حال، و در رابطه با این سه ویژگی، چگونه است که یک فلسفه میتواند به وصفِ انضمامی متصف شود؟ فلسفهای که خودش نمیتواند، حداقل از منظرِ من، ذاتن انضمامی باشد. بدین معنا که شاید در نگاهِ نخست، و در بینشی خامدستانه، کلمات و جملاتی که یک فلسفه به وسیلهی آنها معرفی میشود ابتدائن اموری انضمامی باشد، اما وقتی از ساحتِ زبان به ساحتِ معنا گذر میشود، فلسفه، به عنوانِ امری خالی از ویژگیهای انضمامی، تمامن در ساحتِ انتزاع باقی میماند.
جوانِ غرق در هیچی در مقابلِ جوانِ برسازندهی هیچی نگاهی به فیلمهای نفسِ عمیق و دربند کارگردان: پرویزِ شهبازی
امتیازِ نفسِ عمیق: ۸ از ۱۰ امتیازِ دربند: ۷ از ۱۰
پخشِ دوبارهی «نفسِ عمیق» در سینماتک قلهک، بهانهای شد که این بار، نفسِ عمیق را از پسِ دربند، و با نگاه به آخرین اثرِ سینمایی شهبازی موردِ مداقه قرار دهم. نفسِ عمیق، در دههی هشتاد، شاید با کمی اغراق، مانیفستِ جوانانی چون من بود و آنچنان حجمِ تاثیرگذاری بالایی داشت که حتی در سالهای پس از آن نیز، نفسِ عمیق همیشه چون رویایی از «عاصی بودن» و «دوری از جامعه» در ذهن و ضمیرِ نسلِ من (که شاید آخرینشان بودم) برجای ماند. اما اکنون، پس از یک دهه، آیا میتوان با بازخوانی دوبارهی آن فیلم، به خصوص پس از دربند، به نتایجِ جدیدی رسید؟ به احتمالِ بسیار. این متن را در سه بند مینویسم: بندِ اول به مقایسهی فرمالِ دربند و نفسِ عمیق اختصاص دارد. در بندِ دوم محتوای این دو فیلم را بررسی میکنم و در بندِ سوم، تبیین خواهم کرد که چرا با وجودِ برتری دربند در بحثِ تماتیک و فرمال، نفسِ عمیق، حداقل از منظرِ من، فیلمِ بهتری است.
قطار تنها وسیلهی نقلیه ی مناسب بشر است. سفر کردن با هواپیما به نظر معجزهآسا میرسد، ولی چنان سریع به مقصد میرسد که تو فقط با جسمت وارد میشوی و تا یکی دو روز انگار توی خواب راه میروی؛ تا این که روحت که عقب مانده، خودش را برساند.
------ قطار، وسیلهی گندی است به نظرم. بهترین وسیله همان ماشین است. چون در قطار هم آن حسِ خوابیدن و راحت بودن، حسِ سفر را نمیدهد. به من که باشد، شتر را هم حتی ترجیح میدهم. و وای از پیاده طی کردنِ مسیر :)
خاطرات، عشق و فقط رمِ دوستداشتنی: نگاهی به فیلمِ زیبایی بزرگ
کارگردان: پائولو سورنتینو
امتیاز: ۶ از ۱۰
سینمای سورنتینو، واضحن سینمای سختی است. همانجایی که او فیلماش را به طرزِ کاملن غیر منتظرهای آغاز مینماید، این سختی بر شانهی تماشاچی سنگینی میکند. ورودی فیلم (پس از نقلِ متنی از سلین) با شلیکِ توپی آغاز میشود و به ناگاه دوربین، بیننده را غرق در رم میکند؛ با موسیقیای کلاسیک و روانیکننده. دوربین چون پرندهای سبکبال به دلِ رمِ دوستداشتنی میزند و مخاطب را به دلِ یکی از بناهای تاریخی رم میرود و دوباره موسیقی دلنشیناش را به رخ میکشد که...
کجایی ای مردِ هلندی؟ نگاهی به «زندگی دوگانهی ورونیک» کارگردان: کریشتف کیشلوفسکی
امتیاز: ۸ از ۱۰
ورونیکا… میخواند و موسیقی، مینوازد و روح، در جریان است. زندگی، گویی از باستان، از زمانی که کسی جز خودش نبود و تنها، تیک تیکِ کوک کردنِ سازِ الهیای به گوش میرسید آغاز شده بود؛ برای هدفی والا: برای به صدا درآمدنِ آن ساز و بستنِ پهنای هر چه که به نیستی منتسب بود. موسیقی، چون آینهای از وجود، برمیخواست و تمامیتِ صاحباش را با تعینِ ریاضیاش، تکه تکه میکرد و در عینِ حال، هیچ به ذاتِ اقدساش دست درازی نمینمود. مینواخت و از دلِ نواختنِ سازِ حضرتاش، دنیا برمیخوست و زندگی به جریانِ ابدیاش میافتد تا جایی که دوباره، همان موسیقی، یادآورِ تمامِ چیزهایی باشد که دل، شاید از تالارِ اعداد دل بکند و ره به سویِ بینهایتِ وجود بربگزیند.
ایامِ مشهد، ایامِ دلپذیری بود، به خصوص به خاطرِ آخرین اتفاقِ اعجابانگیزش: دیدنِ فیلمِ غریبی به نامِ جاذبه، آن هم به صورتِ سه بعدی و با کیفیتی عالی. در یک کلام، میتوانم بگویم این فیلم «حیرتانگیز» بود. از آن دست فیلمهایی بود که منیت را از بین میبرند و آنقدر خودشان را بزرگ میکنند که مخاطب، خودش را بالکل موجودی حقیر ببیند. فیلم به راستی دارای عظمتِ تصویری غریبی است و این اتفاق، تا زمانی که شما این فیلم را به صورتِ سه بعدی نبینید رخ نخواهد داد. کائورون تمامِ تلاشِ خودش را کرده است تا از دلِ یک داستانِ مشخص، تمامِ آنچیزی که سینما برای آن متولد شده است را برسازد و بایست گفت، کائورونِ سینماتیست، سینما را یک مرحله به بالاتر هل داده است.