تهران، شهرِ شب است. شهرِ قرارهای عاشقانهای که برباد میرود و تشنگی عصیانوارِ معشوقهای که در ذاتاش، تنها هرزهی یک قطره شراب بود.
اسبهای دلفریبی که اینبار به جای پرزهای رنگینِ خالخالی، فولاد و پیچِ آبدیده فراگرفتتشان، جادههای سوت و کورِ این شهر را میپیمایند و برای رسیدن به مقصدی که اسمش را «خانه» گذاشته بودند، پولهای کلان بر سرِ میزِ سوختهی وجود شرط میبستند. در آن شهر، جادههایش را دو طبقه کردهاند تا به آن حیواناتِ ناهش بفهمانند که «ما اینیم» و از کرانهی رقابتِ سرعت، هشتادتا هشتادتا محدودیت بگمارند و با حصارهای دید، به زعمِ خودشان تمایزِ طبقات را از بین ببرند.
حیوانِ آهنین میتازد و میتازد. از پیچشمران شروع میکند، پرِ طاووس را به تخت میکشد و به ناگهان در شلوغی دربند بازمیایستد. نفساش، بخارِ پول را تراوش میکند و دمِ آلودهاش، خطهای بیکرانی که گویی تا تا خودِ پلِ صراط ادامه یافتهاند را به پیشِ چشم میآورد؛ و به هر حال هر جادهای درنقطهای خاتمه مییابد و چرا آن آخرین جاده یک «پل» نباشد؟
تهران تنها شهری است که دخمههایش هم نورانی است و چه بس دهشتناک است این تضاد؛ جایی که نور را باید در تاریکی جست و خورشید، اگر خودِ آلودگی نباشد مُظهِر پلشتی هاست. ورود به دخمهها، ورود به بافتِ پولکینِ ماری است که پیچیده از دردِ زهرِ افشاندهشده در تن و جاناش،راضی از داشتنِ دو دندانی است که شاید، و فقط شاید، دشمن را از پای بیفکند. مار، زهرش را به واسطهی دهانش و از درونیترین اعماقِ بتنهایی که شهردار افتتاح کرده است، به بیرون پرتاب میکند و آن زهرِ لعنتیِ آبدیده ازفولادِ سپاهان، خطهای موازی باریکههای شهر را یک به یک میپیماید تا به آزادی برسد...
چه داستانِ خوشی است این آزادی. جایی که تهران در یک سو و «نه تهران» در یک سوی دیگر رخنمایی میکند. آنجایی که بلیطها دیگر الکترونیک نیست، ماشینها دیگر کوچک نیستند و جادهها هم هیچوقت به یک پل ختم نمیشوند؛ آنجایی که خانه پشتِ سر است و «ماجراجویی»، لباسِ پادشاه را بر تن کرده است. آزادی، مرزِ میانِ تهِ ران و شکم است؛ وقتی گشادبودن دیگر مایهی سرافکندگی نیست بلکه مباهات است، فخر است، غرور است و فریادِ یگانگی. تهران شهری است که «نه گفتن» به او عینِ آزادی است و در آن ماندن، همتای وارستگی.
میتاخت و میتاخت و این سوال همچنان باقی بود که آیا درنوردیدنِ سرعتِ نور، او را وارستهی آزاد میسازد یا خیر؟ شبِ تهران، شبِ رازهای عاشقانهای احمقانه بود. عرزشی، کاش، فقط کمی، کمتر عاشق بود تا وهمِ عاشقانهاش آنچنان زهرآگین نمینمود. عشقِ مولودِ تهران حصاری بر دید است؛ صدر همچنان دو طبقه است؛ نیایش هم حوصلهسربر است... چه حیف.
حیوانِ آهنین میتازد و میتازد. از پیچشمران شروع میکند، پرِ طاووس را به تخت میکشد و به ناگهان در شلوغی دربند بازمیایستد. نفساش، بخارِ پول را تراوش میکند و دمِ آلودهاش، خطهای بیکرانی که گویی تا تا خودِ پلِ صراط ادامه یافتهاند را به پیشِ چشم میآورد؛ و به هر حال هر جادهای درنقطهای خاتمه مییابد و چرا آن آخرین جاده یک «پل» نباشد؟
تهران تنها شهری است که دخمههایش هم نورانی است و چه بس دهشتناک است این تضاد؛ جایی که نور را باید در تاریکی جست و خورشید، اگر خودِ آلودگی نباشد مُظهِر پلشتی هاست. ورود به دخمهها، ورود به بافتِ پولکینِ ماری است که پیچیده از دردِ زهرِ افشاندهشده در تن و جاناش،راضی از داشتنِ دو دندانی است که شاید، و فقط شاید، دشمن را از پای بیفکند. مار، زهرش را به واسطهی دهانش و از درونیترین اعماقِ بتنهایی که شهردار افتتاح کرده است، به بیرون پرتاب میکند و آن زهرِ لعنتیِ آبدیده ازفولادِ سپاهان، خطهای موازی باریکههای شهر را یک به یک میپیماید تا به آزادی برسد...
چه داستانِ خوشی است این آزادی. جایی که تهران در یک سو و «نه تهران» در یک سوی دیگر رخنمایی میکند. آنجایی که بلیطها دیگر الکترونیک نیست، ماشینها دیگر کوچک نیستند و جادهها هم هیچوقت به یک پل ختم نمیشوند؛ آنجایی که خانه پشتِ سر است و «ماجراجویی»، لباسِ پادشاه را بر تن کرده است. آزادی، مرزِ میانِ تهِ ران و شکم است؛ وقتی گشادبودن دیگر مایهی سرافکندگی نیست بلکه مباهات است، فخر است، غرور است و فریادِ یگانگی. تهران شهری است که «نه گفتن» به او عینِ آزادی است و در آن ماندن، همتای وارستگی.
میتاخت و میتاخت و این سوال همچنان باقی بود که آیا درنوردیدنِ سرعتِ نور، او را وارستهی آزاد میسازد یا خیر؟ شبِ تهران، شبِ رازهای عاشقانهای احمقانه بود. عرزشی، کاش، فقط کمی، کمتر عاشق بود تا وهمِ عاشقانهاش آنچنان زهرآگین نمینمود. عشقِ مولودِ تهران حصاری بر دید است؛ صدر همچنان دو طبقه است؛ نیایش هم حوصلهسربر است... چه حیف.