*تیترِ مطلب از مدخلِ سرودِ ۱۹ام برزخِ دانته استخراج شده است. جایی که دانته در رویا زنی لکنتدار را میبیند که جملگیِ لکنتش حقیقت است، ولیکن هنگامهی تیرِ هوا و هوس، لکنت به در میرود و شیرینزبانی به جایش مینشیند:«در عالمِ رویا زنی لکنتدار را در برابرِ خویش یافتم که دیدگانی حیلهورز و پاهانی لنگ و دستانی بریده و چهرهای بیرنگ داشت. به او نگریستم، و همچنانکه خورشید اعضای سرما زدهای را که شباهنگام کرختشدهاند نیرو میبخشد، نگاه من نیز بند از زبانِ او بگشود. و پس آنگاه در کوتاه زمانی وی را وا داشت که بر پای خیزد و چنانکه عشق اقتضا دارد رنگ بر چهره ی بیرنگِ او آورد. چون بدینسان توان سخن گفتن یافت، چنان شیرین نغمهساز کرد که دشوارم بود که اندیشه از او برگیرم. خواند که: «من آن پری دریایی شیرینزبانم که دریانوردان را با جاذبهی نغمهی خویش در میانِ دریا براه خطا میبرم. منم که اولیسه را با آوازِ خود در دریانوردی بیمقصدش از راه به در بردم، و هر آن کس که با من درآمیزد بسی دشوار میتواند ترکم کند، زیرا که من سخت در بندِ جاذبهی خویش اسیرش کنم.» شاید این توصیف از «شیرینزبانی» و حقیقتِ آن، بهترین توصیف از نمایشنامه باشد: لکنتهاست که رازِ حقیقتِ زبان را عرضه میکنند نه شیرین زبانیها.
در زمانهای که از همهی حرفها بوی سربِ گندیده به مشام میرسد و هر تفکری در فرآیندِ نشخوارهای متعددِ صاحبانِ منصبهای متکثرِ فکری-هنری اصالتِ خویش را از دست میدهد، یاسرِ خاسب (با آن گروهِ عجیب و غریبش) ندای آرامشبخشی است؛ حتی اگر سوداهای این آدم، ادعاهای عجیب و غریبی چون انرژی، چاکرا، آدرنالین، اصالتِ انسانِ بدوی* و از این دست مفاهیمی باشد که مخاطبی چون من، هیچ قرابت و شوقی نسبت به آنها ندارد. در نگاهِ خاسب، نوعی اصالتِ موضوع/فرم به چشم میخورد که به دور از هر گونه ایدههای پیشینی اجرا و در ذاتِ خودش به مثابهی یک ابژهی هنری، قابلیتِ بازپروری دوباره و دوباره در ضمیرِ آگاه و ناآگاهِ مخاطب را فراهم مینماید. آثارِ خاسب، به دور از هر گونه ایدههایی که او به آنها باور دارد (یا نشان میدهد که باور دارد)، کاملن خودبنیاد و در عینِ حال بسیط، به مخاطب این اجازه را میدهد که «دنیایِ شخصی خویش» را در مواجهه با آثارِ او شکل دهد. در واقع، بازگشتِ او به ذاتِ اسطورهای در کارهای اخیرش، حجتی آشکار بر شمولپذیری رابطهی سوژه و ابژه در آثارِ هنری خاسب است؛ چنان که خاسب در جایی میگوید: «هومو ریباس، میتواند داستانِ هر انسان باشد». (هشدار: این متن میتواند اسپویلر تلقی شود. هر چند که کلیتِ اسطورهای نبردِ خیر و شر و حرکت از تراژدی به کمدی چیزهایی نیستند که اسپویلر شود. در واقع در این هشدار تمامِ آنچیزی که میتوانست اسپویل شود را گفتم؛ هر چند هیچ وقت اجازه ندهید که لطافتِ مواجههی اول با این اثر با خواندنِ متونی چون این در هم شکسته شود.) همایونِ غنیزاه آدمِ خلاقی است؛ این نکته را همان زمانی که کالیگولا را بر روی صحنه برد فهمیدم. اثری غریب، که در عینِ کامویی بودن، با آن ویژگیهای بصری ناباش، توانسته بود از نمایشنامه بگذرد و تصویری جدید را ارائه دهد. اکنون، و در طیِ این دو ماهی که او دو نمایش بر روی سن دارد، یکی در انتظار گودو و دیگری همین ملکهی زیبای لینین، هیچگاه جرات نکردم اولی را ببینم، چه آن که در انتظارِ گودو چنان عظمتی برایم دارد که هیچ دوست ندارم در لحظهای از عمرم، مواجههای نازیبا با آن داشته باشم. با این حال برای دیدنِ دومی لحظهشماری میکردم. به خصوص به این علت که نویسندهی متن، مارتین مکدونا بود و او چنان مردِ دوستداشتنیای است که حسرتِ رفاقت با او را احتمالن به گور خواهم برد.
|