همایونِ غنیزاه آدمِ خلاقی است؛ این نکته را همان زمانی که کالیگولا را بر روی صحنه برد فهمیدم. اثری غریب، که در عینِ کامویی بودن، با آن ویژگیهای بصری ناباش، توانسته بود از نمایشنامه بگذرد و تصویری جدید را ارائه دهد. اکنون، و در طیِ این دو ماهی که او دو نمایش بر روی سن دارد، یکی در انتظار گودو و دیگری همین ملکهی زیبای لینین، هیچگاه جرات نکردم اولی را ببینم، چه آن که در انتظارِ گودو چنان عظمتی برایم دارد که هیچ دوست ندارم در لحظهای از عمرم، مواجههای نازیبا با آن داشته باشم. با این حال برای دیدنِ دومی لحظهشماری میکردم. به خصوص به این علت که نویسندهی متن، مارتین مکدونا بود و او چنان مردِ دوستداشتنیای است که حسرتِ رفاقت با او را احتمالن به گور خواهم برد.
مورین (ویشکا آسایش) پیر دختری وسواسی است که با مادرش یعنی مگ (همایونِ غنیزاده) زندگی میکند. مگ رسمن دخترش را به استثمار کشیده است و او را حتی از جستنِ مردی نیز برحذر میدارد. در این میان مورین به واسطهی دعوتِ ری(سعید چنگیزیان) با برادرِ و یعنی پاتو (مهدی کوشکی) آشنا میشود و این سرآغازِ دردسرهای اوست
ملکهی زیبای لینین را بایستی در دوگانهی مکدونا/غنیزاده فهم کرد. از یک سو بایست فضای حاکم بر فکرِ مکدونا را شناخت و از سوی دیگر، نحوهی اجرای فرمایستی (یا حتی فرمزدهی) غنیزاده را موردِ تعمق قرار داد. مکدونا بیش از هر چیز با فیلمهای قابلِ ستایشِ «در بروژ» و «گارد» شناخته میشود. فیلمِ اخیرش، یعنی «هفت دیوانه» هم طرفدارانِ خاص خودش را دارد و مخاطبانِ ایرانی سالِ گذشته اجرای محمد یعقوبی و آیدا کیخایی از «مردِ بالشی» را هم دیده بودند. نمایشنامهی «ملکهی زیبای لینین» که در سالِ ۱۹۹۶ نگاشته شد اولین نمایشنامهی حرفهای مکدونا و اولین قسمت از سهگانهای به نامِ «لینین» است (جمجمهی کانمارا ۱۹۹۷ و غربِ ملول ۱۹۹۷). آشکار است که اولین تجربهی نمایشنامهنویسی مکدونا (هر چند بیشترین حجمِ جایزه را در میانِ آثارِ مکدونا به خود اختصاص داده است) به هیچ وجه آن فضاسازیها و جزئینگریهای کارهای بعدی او را ندارد (با توجه به این نکته که من هنوز فرصت نکردهام نمایشنامه را بخوانم و هر آنچه که می گویم از دریافتهایم در اجرای غنیزاده نشات میگیرد اما آنچیزی که تا به کنون تورق کردهام نشان میدهد نمایشنامهی مکدونا کاملن ناتورالیستی است). اما این فضاسازیهای خاصی که من از آنها سخن میگویم دقیقن چه چیزی هستند؟ جواب به این سوال، در واقع، تفسیر و تبیینِ دوگانهی مکدونا/غنیزاده خواهد بود.
واضح است که مکدونا علاقهی ویژهای به «دیوانگی» دارد. نمونهی آشکارش «هفت دیوانه» و «مردِ بالشی» است که مستقیمن به داستانِ دیوانگان میپردازد و در گیراگیرِ حرفهای دلِ دیوانگان، آن نوعِ ابزوردِ خاصِ خودِ مکدونا را پیاده میکند. با این حال حتی در کارهای نسبتن رئالتر او، یعنی «در بروژ» و «گارد» هم نوعِ خاصی از دیوانگی در جریان است که به هیچوجه نمیتوان از آن چشم پوشید. بدین معنا، میتوان به راحتی محورِ فکرِ مکدونا را «جنون»، «زیباییهای جنون» و «پلشتیهای جنون» تعبیر کرد. با این حال، آنچیزی که مکدونا را از دیگر دیوانهنویسان (حتی کسانی مثلِ تارانتینو) مجزا میکند، فضاسازیهای او در آثارش است. در آثارِ مکدونا نوعِ خاصی از رئالیسم در جریان است که در تمامِ بافتهای اثر ملحوظ است و این رئالیسم نه چیزی جدا از دیوانگی، بلکه عینِ خودِ جنون است. در حقیقت، جهانِ رئالِ خارجی برای مکدونا جهانِ دیوانگی است. به تبع از فوکو، آیا «جهانِ واقعی» آنجهانی است که عاقلان میگویند و دیوانگان را به خاطرِ تخطی از آن مسخره میکنند یا جهانی است که عاقلان به خاطرِ سرپیچی از آن توسطِ دیوانگان تحقیر میشوند؟ در نگاهِ مکدونا، جهانِ دوم نزدِ قهرمانان وی حقیقتِ ناب است. این همان جهانی است که مردی از جنسِ بالشت در آن ظهور میکند، مجانین فیلمنامه مینویسند، افسردهها حافظِ جانِ مردم هستند و آدمکشها از دنیا بریدهاند. این «جهانِ رئالِ دیوانهها» در دلِ خودش از دو جهت فانتزی را میآفریند: جهتِ اول، مواجههی آدمهای به اصطلاح عاقلی است که این نمایشها یا فیلمها را به تماشا مینشینند و دنیایِ رئالِ دیوانهها را چون تخیلی فانتزی در نظر میگیرند. در این حالت، آدمعاقلها، فضایی را میبینند که شاید در دنیای مجانین معمول به نظر برسد اما از آن رو که چنین مناسباتی به هیچ وجه در دنیای عاقلها وجود ندارد (و اگر هم وجود داشته باشد به سرعت طرد میشود)، تصادمِ آگاهی عاقلها با جهانِ مجانین نتیجهای جز تولیدِ یک جهانِ بینابین به نامِ «فانتزی» را نخواهد داشت (شما وقتی نارنیا یا هریپاتر یا اربابِ حلقهها میبینید در هیچجای اثر، اثری از تاکید بر «غیرِ واقعی» نبودنِ جهانهای آن آثار یافت نمیشود و این دقیقن همان ویژگیای است که این آثار را در مواجهه با آگاهی مخاطبانش که در جهانِ واقعی خارجی زیست میکنند تبدیل به فانتزی میکند). جهت دوم، مناسباتِ داخلِ آثارِ مکدونا است. به طورِ مثال، هر چند که در «در بروژ»، دو شخصیتِ اصلی فیلم جهانِ دیوانگی رئالِ خویش را برمیافکنند و آن را به مثابهی حقیقتی عینی تعریف مینمایند، اما تقاطعِ داستانِ آنها با دورفِ داستان که دیوانگی خاصِ خودش، و مجزا از دیوانگی آن دو، را داراست باعث تولیدِ فضای بینابینی به نامِ فانتزی میشود. این بار فانتزی در دلِ خودِ مناسباتِ اثرِ هنری شکل میگیرد؛ گویی جهانهای مختلفی در داخلِ خودِ فیلم یا نمایشنامه حضور دارند. به زعمِ من، تاخرِ فانتزی بر رئالیسم یکی از بنیادیترین ویژگیهای فرمال (و همچنین تماتیک) آثارِ مک دونا و یکی از اساسیترین دلایلِ محبوببودنِ اوست (توضیحِ این که چطور یک ویژگی هم میتواند فرمال باشد و هم تماتیک نیز به نظر میآید که واضح باشد و نیازی به مطول کردنِ متن نباشد).
ملکهی زیبای لینین را بایستی در دوگانهی مکدونا/غنیزاده فهم کرد. از یک سو بایست فضای حاکم بر فکرِ مکدونا را شناخت و از سوی دیگر، نحوهی اجرای فرمایستی (یا حتی فرمزدهی) غنیزاده را موردِ تعمق قرار داد. مکدونا بیش از هر چیز با فیلمهای قابلِ ستایشِ «در بروژ» و «گارد» شناخته میشود. فیلمِ اخیرش، یعنی «هفت دیوانه» هم طرفدارانِ خاص خودش را دارد و مخاطبانِ ایرانی سالِ گذشته اجرای محمد یعقوبی و آیدا کیخایی از «مردِ بالشی» را هم دیده بودند. نمایشنامهی «ملکهی زیبای لینین» که در سالِ ۱۹۹۶ نگاشته شد اولین نمایشنامهی حرفهای مکدونا و اولین قسمت از سهگانهای به نامِ «لینین» است (جمجمهی کانمارا ۱۹۹۷ و غربِ ملول ۱۹۹۷). آشکار است که اولین تجربهی نمایشنامهنویسی مکدونا (هر چند بیشترین حجمِ جایزه را در میانِ آثارِ مکدونا به خود اختصاص داده است) به هیچ وجه آن فضاسازیها و جزئینگریهای کارهای بعدی او را ندارد (با توجه به این نکته که من هنوز فرصت نکردهام نمایشنامه را بخوانم و هر آنچه که می گویم از دریافتهایم در اجرای غنیزاده نشات میگیرد اما آنچیزی که تا به کنون تورق کردهام نشان میدهد نمایشنامهی مکدونا کاملن ناتورالیستی است). اما این فضاسازیهای خاصی که من از آنها سخن میگویم دقیقن چه چیزی هستند؟ جواب به این سوال، در واقع، تفسیر و تبیینِ دوگانهی مکدونا/غنیزاده خواهد بود.
واضح است که مکدونا علاقهی ویژهای به «دیوانگی» دارد. نمونهی آشکارش «هفت دیوانه» و «مردِ بالشی» است که مستقیمن به داستانِ دیوانگان میپردازد و در گیراگیرِ حرفهای دلِ دیوانگان، آن نوعِ ابزوردِ خاصِ خودِ مکدونا را پیاده میکند. با این حال حتی در کارهای نسبتن رئالتر او، یعنی «در بروژ» و «گارد» هم نوعِ خاصی از دیوانگی در جریان است که به هیچوجه نمیتوان از آن چشم پوشید. بدین معنا، میتوان به راحتی محورِ فکرِ مکدونا را «جنون»، «زیباییهای جنون» و «پلشتیهای جنون» تعبیر کرد. با این حال، آنچیزی که مکدونا را از دیگر دیوانهنویسان (حتی کسانی مثلِ تارانتینو) مجزا میکند، فضاسازیهای او در آثارش است. در آثارِ مکدونا نوعِ خاصی از رئالیسم در جریان است که در تمامِ بافتهای اثر ملحوظ است و این رئالیسم نه چیزی جدا از دیوانگی، بلکه عینِ خودِ جنون است. در حقیقت، جهانِ رئالِ خارجی برای مکدونا جهانِ دیوانگی است. به تبع از فوکو، آیا «جهانِ واقعی» آنجهانی است که عاقلان میگویند و دیوانگان را به خاطرِ تخطی از آن مسخره میکنند یا جهانی است که عاقلان به خاطرِ سرپیچی از آن توسطِ دیوانگان تحقیر میشوند؟ در نگاهِ مکدونا، جهانِ دوم نزدِ قهرمانان وی حقیقتِ ناب است. این همان جهانی است که مردی از جنسِ بالشت در آن ظهور میکند، مجانین فیلمنامه مینویسند، افسردهها حافظِ جانِ مردم هستند و آدمکشها از دنیا بریدهاند. این «جهانِ رئالِ دیوانهها» در دلِ خودش از دو جهت فانتزی را میآفریند: جهتِ اول، مواجههی آدمهای به اصطلاح عاقلی است که این نمایشها یا فیلمها را به تماشا مینشینند و دنیایِ رئالِ دیوانهها را چون تخیلی فانتزی در نظر میگیرند. در این حالت، آدمعاقلها، فضایی را میبینند که شاید در دنیای مجانین معمول به نظر برسد اما از آن رو که چنین مناسباتی به هیچ وجه در دنیای عاقلها وجود ندارد (و اگر هم وجود داشته باشد به سرعت طرد میشود)، تصادمِ آگاهی عاقلها با جهانِ مجانین نتیجهای جز تولیدِ یک جهانِ بینابین به نامِ «فانتزی» را نخواهد داشت (شما وقتی نارنیا یا هریپاتر یا اربابِ حلقهها میبینید در هیچجای اثر، اثری از تاکید بر «غیرِ واقعی» نبودنِ جهانهای آن آثار یافت نمیشود و این دقیقن همان ویژگیای است که این آثار را در مواجهه با آگاهی مخاطبانش که در جهانِ واقعی خارجی زیست میکنند تبدیل به فانتزی میکند). جهت دوم، مناسباتِ داخلِ آثارِ مکدونا است. به طورِ مثال، هر چند که در «در بروژ»، دو شخصیتِ اصلی فیلم جهانِ دیوانگی رئالِ خویش را برمیافکنند و آن را به مثابهی حقیقتی عینی تعریف مینمایند، اما تقاطعِ داستانِ آنها با دورفِ داستان که دیوانگی خاصِ خودش، و مجزا از دیوانگی آن دو، را داراست باعث تولیدِ فضای بینابینی به نامِ فانتزی میشود. این بار فانتزی در دلِ خودِ مناسباتِ اثرِ هنری شکل میگیرد؛ گویی جهانهای مختلفی در داخلِ خودِ فیلم یا نمایشنامه حضور دارند. به زعمِ من، تاخرِ فانتزی بر رئالیسم یکی از بنیادیترین ویژگیهای فرمال (و همچنین تماتیک) آثارِ مک دونا و یکی از اساسیترین دلایلِ محبوببودنِ اوست (توضیحِ این که چطور یک ویژگی هم میتواند فرمال باشد و هم تماتیک نیز به نظر میآید که واضح باشد و نیازی به مطول کردنِ متن نباشد).
حال بایستی دید که آیا غنیزاده در مراوده با نمایشنامهی «ملکهی زیبای لینین» چه کرده است. به گمانم غنیزاده تحلیلِ درستی از جانِ کلامِ دیوانگی در مکدونا نداشته است و با تقدمِ فانتزی بر رئالیسمِ دیوانگی، اثر را از بنیان ساقط کرده است. غنیزاده در همان آغازِ نمایش لباسِ دیوانگان را بر تنِ بازیگرانش میپوشاند (و من باز هم تذکر میدهم که هنوز فرصت نکردهام نمایشنامه را بخوانم) تا ارتباطِ آنها را از دنیای خارجی منقطع سازد. به این معنا که تماشاچی از همان ابتدا، و حتی اگر نداند که این اثر، نمایشنامهای از مکدوناست، فانتزی بودنِ فضا را درک میکند. قدمِ دوم در نابودکردنِ رئالیسمِ دیوانگی، طراحی صحنه و نحوهی گریمِ بازیگران است. ما هیچ ویژگیای که حاکی از جهانِ خارجیای که در آن زیست میکنیم بر روی صحنه نمیبینیم(مثلن در متنِ نمایشنامه عکسِ جان اف کندی بر روی دیوار نصب شده است که نشان از علاقهی سیاسی خاصِ مولین است)، صورتِ بازیگران عجیب و غریب است (مانندِ شیری که در نارنیا حرف میزند) و خانهای را میبنییم که در آن شلنگِ کف وجود دارد و یک نوع گاری همه نوع کاری را انجام میدهد (چشمِ سائورون در اربابِ حلقهها). آن هنگامی که فانتزی بر رئالیسم دیوانگی تقدم پیدا میکند، دیوانگی به حاشیه رانده میشود و مخاطب با این توجیه که «این یک جهانِ دیگر است و این شخصیتها هم بر اساسِ قواعدِ آن جهان - که در این اثر دیوانگی است - رفتار میکنند» نمایش را به نظاره مینشیند. در حالی که چنین برداشتی تفاوتِ عظیمی با نگاهِ واقعگرایانهی مکدونا دارد: «این جهان همان جهانِ خودمان است که حقیقت در آن دیوانگی است و نه آنچه که ما میپنداریم». مسئلهای که آثارِ مکدونا را جذاب میکند «حقیقت بودنِ دیوانگی» است و نه «فانتزی بودنِ جنون» . این دقیقن همان نکتهای است که تاثیرگذاری «ملکه ی زیبای لینین» به کارگردانی غنیزاده را به طورِ کامل در خودش محو میکند. مخاطب برای این که بتواند اندکی با شخصیتهای این نمایش همذات پنداری کند باید درونِ ذهنِ خود آنها را از قلهی دور از دسترس و صلبِ جهانِ فانتزیِ مخلوقِ غنیزاده به جهانِ رئالِ روزمرهی خودمان بکشد و با باز کردنِ پایِ آنها به یک زندگی نسبتن عادی در دنیای خودمان (مثلن فرضِ یک رابطهی عادی مادر و فرزندی) اندکی آنها را حقیقی کند. چنین است که نمایشِ غنیزاده با تقدمِ فانتزی دیوانگی بر دیوانگی فانتزی در فاصلهای چند قدمی با مخاطب باقی میماند و در بهترین حالت فقط او را به خنده وادار میکند.
اگر تمامِ آنچه که تا به کنون نوشتهام را فاکتور بگیریم و نامِ مکدونا را از نمایش حذف کنیم باید نگاهِ نابِ فرمالِ غنیزاده را تحسین کرد. این دقیقن همان کاری بود که من در میانهی نمایش انجام دادم و با حذفِ مکدونا از ذهنم سعی نمودم تا از فضاسازیهای غنیزاده و تکهپراکنیهای بازیگرها لذت ببرم. برای اولین بار در یک نمایش، حسِ طراوت نه تنها از طریقِ اجرا بلکه به مثابهی فیلمهای «دنیای قشنگِ نو» (هاکسلی) از طریقِ لامسه هم به من منتقل شد. ایدهی استفادهی بیش از اندازه از آب (با آن آرکیتایپِ پاکیاش) که در تقابل با شرِ ذاتی انسانهای درونِ نمایشنامه قرار میگرفت، فوقالعاده جذاب مینمود. هر چند بازی ویشکا آسایش(و دیگران)، به یادماندنی نبود اما فیزیکِ خاصِ او به خوبی در طولِ نمایش به کار آمده بود و دراماژوریزه کردنِ بازیهای او (به خصوص در صحنههای معاشقه) به واسطهی صندلی نیز بسیار خلاقانه بود. با این حال، چنین تجربههای خلاقانهای در زمینهی فرم، پیشتر نیز دیدهشده بودند و به صرف چند تکایدهی خلاق نمیتوان کلیتِ اثر را خوشایند دانست. در نهایت این که اگر رابطهی مادر و فرزندی محوریترین عنصرِ درامِ این نمایشنامه است، کمتر ایدهی فرمالی که غنیزاده پیاده کرده است به کمکِ تبلور و بروزِ متکاملِ چنین رابطهای میآید.
پ.ن: در چند جا خواندم که بازی ۲۰ دقیقهای غنیزاده در درونِ یک سطل را تحسین کرده بودند. با توجه به این که نقشِ غنی زاده در ۲۰ دقیقهی پایانی فیلم تمام میشود و و وقتی او را به درونِ سطل میاندازند تماشاچی دیگر او را تا پایانِ نمایش و هنگامِ تشویق نمیبیند، فکر نمیکنم «چمباتمه زدن در سطل» کارِ آنچنان شاقی باشد که درخورِ این حجم تحسین و تشویق باشد.
پ.ن: در چند جا خواندم که بازی ۲۰ دقیقهای غنیزاده در درونِ یک سطل را تحسین کرده بودند. با توجه به این که نقشِ غنی زاده در ۲۰ دقیقهی پایانی فیلم تمام میشود و و وقتی او را به درونِ سطل میاندازند تماشاچی دیگر او را تا پایانِ نمایش و هنگامِ تشویق نمیبیند، فکر نمیکنم «چمباتمه زدن در سطل» کارِ آنچنان شاقی باشد که درخورِ این حجم تحسین و تشویق باشد.