همایونِ غنیزاه آدمِ خلاقی است؛ این نکته را همان زمانی که کالیگولا را بر روی صحنه برد فهمیدم. اثری غریب، که در عینِ کامویی بودن، با آن ویژگیهای بصری ناباش، توانسته بود از نمایشنامه بگذرد و تصویری جدید را ارائه دهد. اکنون، و در طیِ این دو ماهی که او دو نمایش بر روی سن دارد، یکی در انتظار گودو و دیگری همین ملکهی زیبای لینین، هیچگاه جرات نکردم اولی را ببینم، چه آن که در انتظارِ گودو چنان عظمتی برایم دارد که هیچ دوست ندارم در لحظهای از عمرم، مواجههای نازیبا با آن داشته باشم. با این حال برای دیدنِ دومی لحظهشماری میکردم. به خصوص به این علت که نویسندهی متن، مارتین مکدونا بود و او چنان مردِ دوستداشتنیای است که حسرتِ رفاقت با او را احتمالن به گور خواهم برد.
آتش، مرزِ تاریخی میانِ انسان نبودن و انسانیت است. آنهنگامی که آتش، افتتاح شد و انسان آن را نه به عنوانِ «یک پدیده» بلکه به مثابهی یک «ابزار» به کارگرفت، توانست خودش را، حداقل تا حدِ زیادی، از مقامِ حیوانیت به بالا بکشد و به مثابهی یک انسان عرضه کند. فیلمِ «آتش» نیز به همین ترتیب، خودش را به دو قسمت تبدیل میکند: قبل از آتش و بعد از آتش. قبل از آتش، داستانِ زنی است مرموز به نام «نوال مروان» که فرزندانش (ژیان و سایمون) میخواهند شرحِ زندگی او را بدانند و بعد از آتش، داستان فقط داستانِ تیرگی موجودی به نامِ انسان است. بر خلافِ اسطورهی نخستینی که بیان کردم، این بار آتش نه مرزِ انسان شدن، بلکه مرزِ نابود کردنِ تمام آنچیزهایی است که انسانیت، تا به این جا، بر روی آن ها بنا شده است.
آن شب یکی از نویسندگان بزرگ و از جامعه شناسان نامدار کشورمان نیز که چندین سال از من جوانترست در آن مجلس حضور داشت. از آنجا که مخلص را میشناختند اظهار لطفی کردند و تعارفی که چه خوب رقصیدم. گفتم: استاد، شما چرا به وسط نیامدید و قدری از خستگیهای نوشتن و بیحرکت در هوای کثیف شهر ماندن را در این هوای لطیف شمال از تن به بدر نکردید؟ شکستهنفسی کرد که رقص نمیدانم و حتی فرمود: «من و رقص؟» و معلوم بود که چنین حرکاتی را دون شان و شهرت علمی و ادبی خود میداند. به یاد زوربا افتادم ه به ارباب نویسندهاش لقب «موش کاغذخوار» داده بود و همیشه سرزنشش میکد که لذتهای زندگی همهاش در خواندن و نوشتن و مدام در میان کاغذها لولیدن نیست؛ آدم تنها کارخانهی کودسازی نیست و باید نان و گوشت و شرابی که میخورد تبدیل به شور و حال و رقص و شادی کند، وگرنه نعمتهای طبیعت را حرام کرده است.
مقدمهی محمد قاضی بر زوربای یونانی، نوشتهی نیکوس کازانتزاکیس ------- این مقدمه از آن دست مقدمههایی بود که ارزشاش بیش از کلِ کتاب بود. البته تا این سیصد صفحهای که من خواندهام، لقبِ «موشِ کاغذخوار» را نه زوربا، بلکه رفیقِ دیگرِ نویسنده به او داده است :) |