آن شب یکی از نویسندگان بزرگ و از جامعه شناسان نامدار کشورمان نیز که چندین سال از من جوانترست در آن مجلس حضور داشت. از آنجا که مخلص را میشناختند اظهار لطفی کردند و تعارفی که چه خوب رقصیدم. گفتم: استاد، شما چرا به وسط نیامدید و قدری از خستگیهای نوشتن و بیحرکت در هوای کثیف شهر ماندن را در این هوای لطیف شمال از تن به بدر نکردید؟ شکستهنفسی کرد که رقص نمیدانم و حتی فرمود: «من و رقص؟» و معلوم بود که چنین حرکاتی را دون شان و شهرت علمی و ادبی خود میداند. به یاد زوربا افتادم ه به ارباب نویسندهاش لقب «موش کاغذخوار» داده بود و همیشه سرزنشش میکد که لذتهای زندگی همهاش در خواندن و نوشتن و مدام در میان کاغذها لولیدن نیست؛ آدم تنها کارخانهی کودسازی نیست و باید نان و گوشت و شرابی که میخورد تبدیل به شور و حال و رقص و شادی کند، وگرنه نعمتهای طبیعت را حرام کرده است.
مقدمهی محمد قاضی بر زوربای یونانی، نوشتهی نیکوس کازانتزاکیس
-------
این مقدمه از آن دست مقدمههایی بود که ارزشاش بیش از کلِ کتاب بود. البته تا این سیصد صفحهای که من خواندهام، لقبِ «موشِ کاغذخوار» را نه زوربا، بلکه رفیقِ دیگرِ نویسنده به او داده است :)
مقدمهی محمد قاضی بر زوربای یونانی، نوشتهی نیکوس کازانتزاکیس
-------
این مقدمه از آن دست مقدمههایی بود که ارزشاش بیش از کلِ کتاب بود. البته تا این سیصد صفحهای که من خواندهام، لقبِ «موشِ کاغذخوار» را نه زوربا، بلکه رفیقِ دیگرِ نویسنده به او داده است :)