فاطمی پیاده میشوم. رسمِ احمقانهی چند سالِ گذشته را در قبالِ میدانِ فاطمی پی میگیرم؛ ۸۸ و آن حضورِ هراسناکِ پیرامونِ وزارتِ کشور. دو سه دوری حولِ میدان میگردم و میگردم. آن صبحدم هم همین کار را کردم. دل امان نمیداد که در نقطهای چون مرکزیترین نقطهی زمین، بایستم و چشمانِ اشکبارم را به سازهی عجیبِ وزارت کشور بدوزم. میگشتم و میگشتم و میدان را متر میکردم. سیگار پشتِ سیگار، آن میدانِ کوچک در زیرِ گامهای من جان میداد و غمِ آدمها را میچشید.
دیگر رسمِ چند ساله شده است. هر وقت تنها به میدانِ فاطمی میرسم، چند صباحی را پیشش میگذرانم، آزینش میکنم و از رازهایش سوال میپرسم، خاطرهها را با آن سنگفرشهای بیربطش مرور میکنم و اگر حالم خیلی بد باشد، دوباره با بلوکها عشقبازی هم میکنم. میدانِ فاطمی، چون عشرتکدهای میاندود، سردابِ بشکههای از خود بیخود شدنی است که فقط گاهی، آن هم فقط گاهی در باز میکند.
قصد نداشتم بمانم و بگردم و بگریم، اما آن تلفنِ لعنتی احمق، شارژش تمام شد. دیگر کاری برای انجام دادن نبود؛ مخاطب به زودی به خواب میرفت و یحتمل شرمندگی قطع شدنِ تلفن را، حداقل با کنایهای، به رویم خواهد آورد. آن سوی میدان را نگریستم و دکهی باز را دیدم. نگاهی به سیگارهای موجود کردم: ۱۰ نخ! احتمالن تا صبح کفاف نخواهد داد و دردِ بیسیگاری، ساعتهای باقیماندهی علمیِ شبم را به تاراج خواهد کشید.
پاکتی سیگار گرفتم و نوای موسیقی را به اوج رساندم. کشفی جدید از یک رفیق: PJ Harvey. صادقانه میخواند که you not rid of me. کمی با خودم فکر کردم و از دلِ زیستِ تاریخیِخودم، مخاطبی را نیافتم که توانِ گفتنِ چنین جملهای به او داشته باشم. باران دوباره شروع شده بود و کنارِ فاطمی آرمیده و خیس از باران، غرق در موسیقی و اوهام گشته بودم. نگاهم را به میدان انداختم و با نالهای از او پرسیدم: «به نظرت میتوانی از دستِ من خلاص شوی؟» صدای موتوری از درزهای هدفون گذشت و مرا به خودم آورد؛ اینجا هنوز شهر است! باز هم نگاهش کردم و دوباره، دو دوری دورش را گشتم و سوالِ پیشین را دوباره و دوباره تکرار کردم. جوابی نداد؛ یا شاید هم نداشت که بدهد. ساکت و خموش بر مرکزیترین نقطهی زمین چمبره زده بود و نه تنها من، بلکه تمامِ آن رهگذران و عاشقانِ نیمهشبهای تهران را [شاید] عاشقانه مینگریست.
در نهایت نه جوابی از او آمد و نه من را یارای پاسخ به خود بود. تنها، فاطمی را میدیدم، در پلکانِ بانک، سیگار میکشیدم و به پنج سال قبل فکر میکردم. جایی که من و این میدانِ نگینروی، پیمانی جاودان با هم بسته بودیم. نمیدانم، اما بعید میدانم او [به تعریفِ she] از نالههای من رها شود و بعید میدانم که قطرهای، عشقِ من به او، همان عشقِ پاکِ جوانی، کاسته شود.
#شهرومن
اندکی ماندم و در مستیِ عشقبازیای فراموشنشدنی، راهِ خود به خانه را، تلوتلوخوران، بالاخره، پیدا کردم.