سینمای انگلستان برای من سینمای جذابی است و یکی از شاخصترین کارگردانِ این سینما (که دیگر در خودِ سینمای انگلیس فعالیت نمیکند) «دنیبویل» است. دنی بویل را همگی با دو فیلمِ «میلیونرِ زاغه نشین» و «۱۲۷ ساعت» میشناسیم. در سالِ پیش هم فیلمی به نامِ «ترنس» از او اکران شد که مخاطبانِ خاصِ خودش را داشت. هر چند من هیچ کدام از سه فیلمِ مذکور را دوست ندارم، اما دومین فیلمِ او، یعنی «قطاربازی» (transpotting)، حداقل به زعمِ من، فیلمِ حیرتانگیزی بود؛ فیلمی با ریتمِ دیوانهکننده و انگلیسی که بیگمان ساختاری حیرتآور در فهمِ سینمایی انگلیسی/آمریکایی داشت. حال، و پس از آن که دیگر از دنی بویل ناامید شده بودم، کرایتریون اولین ساختهی سینمایی او، به نامِ «گورِ کمعمق» را ریلیز کرده است. فیلمی که نگاهِ درستِ بویلِ جوان به سینما را نشان میدهد و حسرتِ فیلمهای گیشهای و به درد نخورِ اخیرِ او را بیش از پیش به دل مینشاند.
سه جوان (الکس، دیوید و جولیت)، در خانهای با چهاراتاقِ خواب زندگی میکنند. آنها میخواهند برای آخرین اتاقِ خواب همخانهای پیدا کنند و در این میان، از شخصی به نامِ «هوگو» که خودش را رمان نویس معرفی میکند خوششان میآید. اما آمدنِ هوگو به آن خانه، زندگی آن سه جوان را دستخوشِ تغییر میکند.
شخصن عاشقِ فیلمهای اولِ کارگردانها هستم. هر چند بویل پیش از این فیلم چند فیلمِ تلویزیونی را هم کارگردانی کرده بود، لکن این فیلم به مثابهی اولین فیلمِ سینمایی او، شور و شوقِ یک نگاهِ جوان را یدک میکشد که به قولِ خودش، کاملن تحتِ تاثیرِ نگاهِ کوئنها در چهارفیلمِ اولِ آنهاست. دنی بویلِ ۳۸ ساله، وقتی پشتِ دوربین قرار میگیرد، حیرتِ تصویر را به نمایش میگذارد و عشقبازی با رنگها را به اوج میرساند. به جرات میتوانم بگویم یک سومِ ابتدایی فیلم بسیار عالی است. بویل برای فیلمِ ۹۰ دقیقهای خود وقت را تلف نمیکند و در همان ۱۰ دقیقهی اولِ فیلم، تمامِ شخصیتهای جوانِ فیلمش را به درستی پرداخت میکند. به دقیقهی ۱۵ که میرسد، گرهِ اصلی داستان یعنی «حرص» را درمیافکند و دقیقن راسِ ۳۰ دقیقه (کاملن اصولی و کلاسیک)، یک سومِ ابتدایی فیلم را تمام میکند. یک سومِ میانی داستانِ او هم گرهِ دیگری است که به درستی و کامل در ذیلِ داستان افکنده شده و در نهایت، بویل یک سومِ پایانی را هنرمندانه تمام میکند. سه ۳۰ دقیقهی نسبتن با شکوه از داستانِ زندگیِ رفقایی که دوستی را نه در حرف بلکه در «موقعیت» نشان میدهند؛ موقعیتی که تنها یک چیز به ما میگوید: «من به دوستی ایمان ندارم».
با این وجود، فیلمِ بویل، دقیقن به مثابهی یک فیلمِ اولی، از ضعفهای ریز و درشتی هم ضربه میبیند. بازیها، به خصوص بازیگرِ موردِ علاقهی بویل یعنی «اوان مکگرگور»، گاهن «خسته کننده» و بعضن «بد» است. هر چند طرحِ شخصیتها به خوبی رخ داده، اما بسطِ سه شخصیتِ محوری، بیشتر به خاطرِ «ضربهزنی به تماشاچی» و همچنین لزومِ «عدمِ بروزِ هرگونه همذاتپنداری»، ناقص اتفاق میافتند و این ضعف، تا پایانِ فیلم حضور دارد. این ضعف، به خصوص در شخصیتِ دیوید بیش از پیش رخ مینمایاند و تغییر و تبدلِ شخصیتِ وی به مثابهی «گورکن» به هیچ وجه جا نمیافتد. فیلم در یک سومِ پایانی کمی هم از عدمِ منطق رنج میبرد و در نهایت، نوعِ خاصِ مواجههی سه رفیق با یکدیگر، «باورپذیر» نمیشود. با این حال، اولین فیلمِ سینمایی دنیبویل، فیلمی است تحسین شده و قابل قبول؛ فیلمی که نویدِ کارگردانی خوب را میداد و این نوید، هر چند که در «قطار بازی» به تمامه متحقق گردید، اما دیگر نتوانست در سوری بدمد.
شخصن عاشقِ فیلمهای اولِ کارگردانها هستم. هر چند بویل پیش از این فیلم چند فیلمِ تلویزیونی را هم کارگردانی کرده بود، لکن این فیلم به مثابهی اولین فیلمِ سینمایی او، شور و شوقِ یک نگاهِ جوان را یدک میکشد که به قولِ خودش، کاملن تحتِ تاثیرِ نگاهِ کوئنها در چهارفیلمِ اولِ آنهاست. دنی بویلِ ۳۸ ساله، وقتی پشتِ دوربین قرار میگیرد، حیرتِ تصویر را به نمایش میگذارد و عشقبازی با رنگها را به اوج میرساند. به جرات میتوانم بگویم یک سومِ ابتدایی فیلم بسیار عالی است. بویل برای فیلمِ ۹۰ دقیقهای خود وقت را تلف نمیکند و در همان ۱۰ دقیقهی اولِ فیلم، تمامِ شخصیتهای جوانِ فیلمش را به درستی پرداخت میکند. به دقیقهی ۱۵ که میرسد، گرهِ اصلی داستان یعنی «حرص» را درمیافکند و دقیقن راسِ ۳۰ دقیقه (کاملن اصولی و کلاسیک)، یک سومِ ابتدایی فیلم را تمام میکند. یک سومِ میانی داستانِ او هم گرهِ دیگری است که به درستی و کامل در ذیلِ داستان افکنده شده و در نهایت، بویل یک سومِ پایانی را هنرمندانه تمام میکند. سه ۳۰ دقیقهی نسبتن با شکوه از داستانِ زندگیِ رفقایی که دوستی را نه در حرف بلکه در «موقعیت» نشان میدهند؛ موقعیتی که تنها یک چیز به ما میگوید: «من به دوستی ایمان ندارم».
با این وجود، فیلمِ بویل، دقیقن به مثابهی یک فیلمِ اولی، از ضعفهای ریز و درشتی هم ضربه میبیند. بازیها، به خصوص بازیگرِ موردِ علاقهی بویل یعنی «اوان مکگرگور»، گاهن «خسته کننده» و بعضن «بد» است. هر چند طرحِ شخصیتها به خوبی رخ داده، اما بسطِ سه شخصیتِ محوری، بیشتر به خاطرِ «ضربهزنی به تماشاچی» و همچنین لزومِ «عدمِ بروزِ هرگونه همذاتپنداری»، ناقص اتفاق میافتند و این ضعف، تا پایانِ فیلم حضور دارد. این ضعف، به خصوص در شخصیتِ دیوید بیش از پیش رخ مینمایاند و تغییر و تبدلِ شخصیتِ وی به مثابهی «گورکن» به هیچ وجه جا نمیافتد. فیلم در یک سومِ پایانی کمی هم از عدمِ منطق رنج میبرد و در نهایت، نوعِ خاصِ مواجههی سه رفیق با یکدیگر، «باورپذیر» نمیشود. با این حال، اولین فیلمِ سینمایی دنیبویل، فیلمی است تحسین شده و قابل قبول؛ فیلمی که نویدِ کارگردانی خوب را میداد و این نوید، هر چند که در «قطار بازی» به تمامه متحقق گردید، اما دیگر نتوانست در سوری بدمد.