گزارهی بنیادین: در بند کشیدنِ مصادیق انضمامی توسطِ مفاهیم و اصولِ انتزاعی به واسطهی سوژه.
فلسفهی انضمامی چگونه میتواند قوام پیدا کند؟ این سوال، به نظر میآید، سوالی است بنیادین. اولن به این جهت که فلسفه، حداقل شاید در ذات ، صرفن با مفاهیمِ کلی و انتزاعی سر و کار دارد (به قولِ مارکس: مفهومِ انتزاعی میوه در فلان استدلالِ ارسطو دیگر خودِ میوه نیست). ثانین، به آن جهت که فلسفه، در پیِ اصولِ کلی (یا به قولِعزیزانی: بنیادینترین چراها) است از ساحتِ انضمام به دور میماند. ثالثن، از آن رو که که فلسفه همیشه تلاش دارد یک پای خودش را از جهانِ عینی به بیرون گذارد و از متا به داخل بنگرد، گاه و شاید در بسیاری از اوقات، با زبانی به دنیای امورِ انضمامی مینگرد که خودِ امورِ انضمامی، به مثابهی انضمامیبودنشان، فاقدِ آن ویژگیها هستند. حال، و در رابطه با این سه ویژگی، چگونه است که یک فلسفه میتواند به وصفِ انضمامی متصف شود؟ فلسفهای که خودش نمیتواند، حداقل از منظرِ من، ذاتن انضمامی باشد. بدین معنا که شاید در نگاهِ نخست، و در بینشی خامدستانه، کلمات و جملاتی که یک فلسفه به وسیلهی آنها معرفی میشود ابتدائن اموری انضمامی باشد، اما وقتی از ساحتِ زبان به ساحتِ معنا گذر میشود، فلسفه، به عنوانِ امری خالی از ویژگیهای انضمامی، تمامن در ساحتِ انتزاع باقی میماند.
فلسفهی انضمامی چگونه میتواند قوام پیدا کند؟ این سوال، به نظر میآید، سوالی است بنیادین. اولن به این جهت که فلسفه، حداقل شاید در ذات ، صرفن با مفاهیمِ کلی و انتزاعی سر و کار دارد (به قولِ مارکس: مفهومِ انتزاعی میوه در فلان استدلالِ ارسطو دیگر خودِ میوه نیست). ثانین، به آن جهت که فلسفه، در پیِ اصولِ کلی (یا به قولِعزیزانی: بنیادینترین چراها) است از ساحتِ انضمام به دور میماند. ثالثن، از آن رو که که فلسفه همیشه تلاش دارد یک پای خودش را از جهانِ عینی به بیرون گذارد و از متا به داخل بنگرد، گاه و شاید در بسیاری از اوقات، با زبانی به دنیای امورِ انضمامی مینگرد که خودِ امورِ انضمامی، به مثابهی انضمامیبودنشان، فاقدِ آن ویژگیها هستند. حال، و در رابطه با این سه ویژگی، چگونه است که یک فلسفه میتواند به وصفِ انضمامی متصف شود؟ فلسفهای که خودش نمیتواند، حداقل از منظرِ من، ذاتن انضمامی باشد. بدین معنا که شاید در نگاهِ نخست، و در بینشی خامدستانه، کلمات و جملاتی که یک فلسفه به وسیلهی آنها معرفی میشود ابتدائن اموری انضمامی باشد، اما وقتی از ساحتِ زبان به ساحتِ معنا گذر میشود، فلسفه، به عنوانِ امری خالی از ویژگیهای انضمامی، تمامن در ساحتِ انتزاع باقی میماند.
برای روشن شدنِ این مسئله، ابتدا بایست خودِ مفهومِ انضمامی را بررسی کرد. مفهومِ انضمامی، چنان که هگل تاکید میکند، از اساس با «زمان و مکان» آغشته شده است. امری انضمامی نیست، مگر این که در زمان و مکان قرار داشته باشد.اگر میگوییم «این درخت» امری است انضمامی، مرادمان این است که «همین درخت»، متصف به زمان و مکان است. حال اگر مرادمان از فلسفهای، «همین فلسفه» باشد، قطعن چنین فلسفهای نیز متصف به زمان و مکان است. لکن نیک میدانیم که مراد از فلسفه، هیچگاه «همین فلسفه» نیست؛ بلکه ما نظر به معنایی داریم که از آن «همین فلسفه» مراد میشود. چنین معنایی، نه زمانی است و نه مکانی؛ دقیقن به همان سه دلیلی که در بالا ذکر شد (که لزومن جامع هم نیستند).
مفاهیم و اصولی که در فلسفه از آنها استفاده میشود، مفاهیمی انتزاعی و کلی هستند. آنها هیچگونه انضمامیتی در خود نمیبینند و فراتر از زمان و مکان، به مثابهی قاعدهای کلی، خارج از «جهانِ زمان و مکان» باقی میمانند. فیالمثل، اگر افلاطون در بابِ معرفت میگوید «باورِ صادق موجه»، میتوان به صراحت ادعا کرد که نه خودِ اصل، و نه مفاهیمِ این اصل، هیچ کدام انضمامی نیستند. پس تا این جا دریافتیم که اگر به دنبالِ «فلسفهی انضمامی» هستیم، بایستی بدانیم که فلسفه احیانن با مصادیقِ انضمامی مشخصی سر و کار ندارد. فلسفه، اگر فلسفه است، نمیتواند خودش را با امورِ انضمامی تعریف کند. بدین معنا، فلسفهی انضمامی خالی از اصول و مفاهیم انتزاعی کلی نیست.
اما این تمامِ مسئله نیست. به زعمِ من، فلسفهای میتواند انضمامی باشد که از دو ویژگی دیگر نیز بهره ببرد: انضمامی کردنِ ابژهی فلسفه و انضمامی کردنِ سوژهی فلسفه. این دو را در ادامه توضیح خواهم داد.
مرادِ من از ابژه، مصداقی است که فلسفهای خاص، آن را تحتِ پوششِ خود میگیرد. بیایید فرض بگیریم (و فقط فرض بگیریم) آنچه تابه کنون در این سطور نگاشتهام، فلسفه بوده است. این فلسفه، مصادیقِ خاصِ خودش را دارد. فی المثل، همان «تئوری معرفت افلاطون» که در بحثِ ما، «همین فلسفه» محسوب میشود. اگر آنچه تا به کنون نوشتهام، فلسفهای انضمامی باشد، بایستی مصادیقِ انضمامی خودش را در خود در هم بشکند. این بار، تئوری افلاطون، بدونِ توجه به کارکردهای انضمامی آن، حل شده در اصولِ کلی انتزاعیای است که من پیریختهام. امرِانضمامی، در اصولِ کلیِ یک فلسفهی انتزاعی، «دربند» میشود، در آن معنا پیدا میکند و حتی با آن «قوام» پیدامیکند. مثالی دیگر شاید بحث را آشکارتر کند: اگر «باورِ صادقِ موجه» یک فلسفهی انضمامی باشد، بایستی بتواند «آگاهی من به من هستم» را، به مثابهی یک امرِ انضمامی، در خودش حل کند، تبیین کند و توضیح دهد. این بار، مهم نیست که که آن آگاهیِ من، در چه زمان و در چه مکانی رخ داده است، مهم این است که آن آگاهی در ذیلِ یک تئوری فلسفی معنا پیدا میکند. چنین تئوریای، نه تنها برای آنچه «اکنون انضمامی است» بلکه برای آنچه که «بعدها هم انضمامی است» بایست صادق باشد. پس فلسفهای که فقط به «آگاهی من به من هستم» بپردازد، شاید انضمامی باشد، اما دیگر فلسفه نیست. به همین ترتیب، اگر کانت به صرفِ «ادراکِ یک درخت» اکتفا میکرد، دیگر اثرش فلسفی نبود و بلکه روانشناسی بود. در نهایت این که، انضمامی کردنِ ابژهی فلسفه برای یک فلسفهی انضمامی به دو وجه رخ میدهد، یا ابژهی فلسفه به خودی خود امری انضمامی است و یا این که فیلسوف، مثلن هگل یا کانت، به ابژهی مدِ نظرش زمان و مکان عطا میکند.
سوژهی انضمامی را میتوان در دو بخش تحلیل کرد: سوژهی داخل در فلسفه و سوژهی خارج از فلسفه.
نمودِ عینی یک فلسفهی انضمامی که بهره از سوژهی انضمامی داخل در فلسفه میبرد، فلسفهی کانت است. در کانت، سوژه عین زمان و مکان است و اندیشیدن، تنها از طریقِ زمان میسر است(اگر منِ استعلایی را نه به مثابهی اندیشه بلکه به عنوانِ عامل اندیشه در نظر بگیریم). سوژه در نظرِ کانت کاملن انضمامی است و نه روحِ فرازمان و مکانی. سوژه در یک فلسفهی انضمامی، انسانی است که در جهانِ [زمان و مکان] افتاده است. به همین ترتیب، یک فلسفهی انضمامی ناچار است که به مفاهیمی چون، زیبایی، عشق، اخلاق، آگاهی، جامعه، عدالت و … بپردازد، چرا که سوژهی انضمامیاش گردِ همین مسائل شکل میگیرد.
امتزاجِ ابژهی انضمامی و سوژهی انضمامیِ داخل در فلسفه را به عینه میتوان در هگل دید. وقتی او به آنتیگونه، به مثابهی یک ابژهی انضمامی، ارجاع میدهد، مرادش نه خودِ آنتیگونهی در زمان و مکانِ خاص، بلکه آنتیگونهای است که در فلسفهی کلی و انتزاعی او حل شده است و این بار، عوارضِ دیگری بر آن بار میشود. آنتیگونه دیگر محلِ یک تحقیقِ هنری،تاریخی یا فرهنگی نیست بلکه ذیلِ یک فلسفهی انتزاعی تحلیل میشود. آنتیگونه از آن جهت ابژه است که سوژهی انضمامی فلسفهی هگل آن را برمیسازد و درمییابد؛ سوژهای که کاملن داخل در زمان و مکان است. انضمامیتِ آنتیگونه به واسطهی انضمامیتِ سوژهی یونانی معنا پیدا میکند و این دو تا آنجایی پیش میروند که در روح، اگر فهمِ من درست باشد، سوژه و ابژهی انضمامی به یک امرِ انضمامی واحد تبدیل میشوند: آنچه عقلانی است حقیقی است.
اما این تمامِ مسئله نیست. سوژهی انضمامی، به عنوانِ کسی که خودش فلسفه میکند، در خارج از فلسفه هم مدِ نظر است. اگر سوژهای که خودش در حالِ فلسفیدن است در ابتدای امر، یک سوژهی انضمامی است آیا در طولِ فلسفه به همین ترتیب باقی میماند؟ جواب به این سوال شاید کمی پیچیده، روانشناختانه و جامعهشناسانه بنماید اما فی المجلس میتوانم ادعا بنمایم که به قولِ جوجه فوکوییها، پروبلماتیکِ سوژه در خلقِ فلسفهی انضمامی اهمیتِ بسزایی دارد. «یک مسئله»، امری است انضمامی برای سوژهی متفلسف و از رهگذرِ آن است که «یک فلسفه» پدیدار میشود. اگر مسئلهای انضمامی وجود نداشته باشد و اگر «دغدغهی معرفتشناختیای» ذهن و ضمیرِ یک سوژه را به خود مشغول نکرده باشد، آن فلسفیدن، تبدیل به چیزی جز کنارِ هم قرار دادنِ امورِ انتزاعی، و یا در بدترین حالت، شرحِ ماوقعی از هستیِ امورِ انضمامی، نخواهد شد. مسئلهی فلسفی سوژهی خارج از فلسفه، که شاید آن را بتوان به عنوانِ مسئلهی اگزیستانس خواند، به نوعی قوامبخشِ فکرِ انضمامی فیلسوف است و در عینِ حال، شاید تیغ دولبهای باشد که او را به دامِ شرحِ ماوقعِ هستی امورِانضمامی بیاندازد. این جاست که دوباره، اهمیتِ «کارِ فلسفی» به مثابهی سه ویژگی اولینی که بیان کردم، شاید راهگشا باشد؛ مسئلهی فلسفی انضمامی لازم است اما کافی نیست.
مسئلهی فلسفی انضمامی، نه تنها برای خودِ متفلسف، بلکه از آن جهت که دیگر سوژههای خارج از فلسفه هم با آن درگیر میشوند، اهمیتی بسزا دارد. مسئلهی کاملن انضمامیای که دکارت در تاملاتِ خود (که ذیلِ عنوانِ کوگیتو شناخته میشود) مطرح ساخت و آن را در مسیرِ کاملن فلسفی پروراند، چندین قرن است که ذهن و ضمیرِ بسیاری از مخاطبانِ فلسفه و فیلسوفان را تحتِ تاثیرِ خودش قرار داده است. مسئله این نیست که دکارت به «من هستم» پیبرد، مسئله این است که دکارت توانست چنین امرِ انضمامیای را در چنان بافتِ فلسفی انتزاعیای قرار بدهد که انضمامیتِ آن در بندِ انتزاعیتِ نابِ فلسفهی خاصِ دکارت قرار گیرد؛ چه آنکه اگر دکارت از دلِ چنین امرِ انضمامیای «وضوح و تمایز» را استخراج نمیکرد و یا آن را بنیانی برای نفیِ شکِ انتزاعی قرار نمیداد، کارش به تمامه تبدیل به یک روانشناسی ابتدایی میگشت.
در نهایت آن که بایستی تذکر بدهم که تمامِ فلسفههای انضمامی لزومن از تمامِ ویژگیهای انضمامی یک فلسفه، بهرهمند نیستند اما، حداقل از نظرِمن، آن فلسفهای میتواند قلههای فلسفه را دربنوردد که بتواند اولن، بافتِ انتزاعی فلسفهی خودش را فراموش نکند؛ دومن، ابژهی انضمامی را به مثابهی مصداق در بند بکشد؛ سومن، سوژهی داخل در فلسفه به تمامه انتزاعی نشود؛ چهارمن، سوژهی خارج از فلسفه مسئلهی انضمامی داشته باشد. هر بیشتر فکر میکنم، به زعمام، تمامِ قلههای تاریخِ فلسفه، همهی این چهار ویژگی را داشتهاند.