خاطرات، عشق و فقط رمِ دوستداشتنی: نگاهی به فیلمِ زیبایی بزرگ
کارگردان: پائولو سورنتینو
امتیاز: ۶ از ۱۰
کارگردان: پائولو سورنتینو
امتیاز: ۶ از ۱۰
سینمای سورنتینو، واضحن سینمای سختی است. همانجایی که او فیلماش را به طرزِ کاملن غیر منتظرهای آغاز مینماید، این سختی بر شانهی تماشاچی سنگینی میکند. ورودی فیلم (پس از نقلِ متنی از سلین) با شلیکِ توپی آغاز میشود و به ناگاه دوربین، بیننده را غرق در رم میکند؛ با موسیقیای کلاسیک و روانیکننده. دوربین چون پرندهای سبکبال به دلِ رمِ دوستداشتنی میزند و مخاطب را به دلِ یکی از بناهای تاریخی رم میرود و دوباره موسیقی دلنشیناش را به رخ میکشد که...
که ناگهان صدایِ جیغِ وحشتناکی را میشنویم. سورنتینو ما را از روزِ توریستی رم، به یکی از پارتیهای مستانهی شبانهی رم دعوت میکند و اینبار، موسیقی، ترنس است و انسانها، به جای غرقشدن در جبروتِ هنر، الکل و کوکائین را با زندگی مخلوط میکنند. در همین هنگام است که سورنتینو شخصیتِ اصلی خودش را با گذاشتنِ این کلمات در زبانِ او معرفی میکند:
در زمانِ بچگیام، دوستانم همیشه این جواب را میدادند: «ک..!س!» در حالی که من میگفتم: «بوی خانهی آدمهای پیر». سوال این بود: «در زندگی، چه چیز را بیش از هر چیزی دوست دارید؟» سرنوشتم به گونهای مقرر شده بود که حساس باشم. سرنوشتم به گونهای مقرر شده بود که نویسنده باشم. سرنوشتم به گونهای مقرر شده بود که «جپ گامباردلا» باشم
و پس از این نریشن، فیلم ادامه مییابد و دوباره سورینتو، این بار همراه با گامباردلا، ما را در رم، همان شهرِ جنگ و هنر همراه میسازد و تا پایانِ فیلم، لذتِ گردش در رم را از ما دریغ نمیکند.
واضحن باید گفت که افتتاحیهی سورینتو بهترین قسمتِ فیلماش است؛ جایی که من با خودم گفتم: «وای… یک فیلمِ سنگینِ مایند فاکرِ دیگر!» اما به واقع، ادامهی فیلم، نه آنچیزی بود که میپنداشتم. با این که سورینتو سخت در تلاش است که آن تضادِ اولیهی فیلماش را در تمامِ فیلماش، با هر المانی که به دستاش میآید، دوباره یادآوری کند اما نمیتواند آن تاثیرِ اولیهای که بر مخاطب گذاشته است را دوباره بازنمایی کند. فیلم، سراسر، به نوعی، فریادِ تضادِ میانِ «هنرِ والای رومی» و «انسانهای حقیرِ رمی» است. هر چند که این فریاد، در دلِ داستانِ جناب گامباردلا مینشیند و او، به مثابهی قهرمانِ داستانی که از جنسِ عشق است اما در ظرفِ هوس سرو میشود، به تمامه، تمامِ آنچیزی است که تضادِ بالا نمایانگرِ آن است و در این بین، تهمایههایی از رنگ و بوی ابزورد نیز به خود میگیرد.
بدین ترتیب، سختی فیلمِ سورینتو در اواسطِ فیلم، از هم میشکند و آن جذابیتِ ابتدایی را از دست میدهد. گویی همه چیز برای مخاطب مبرهن شده است و سکانسهای بیربط و باربطِ سورینتو، یا ورود و خروجِ شخصیتهای بیربط و باربطِ او، یا حتی انتقادات یا ارجاعاتِ ریز و درشتِ با ربط و بیربطِ او به دنیای خارجی، هیچ کمکی به جذابیتِ بیشترِ داستانِ عشق و هوس نمیکند. بدین جهت است که فیلمِ او در پایان، ناامید کننده میشود و شناور بودنِ خاطرهها در دلِ دنیای واقعی یک پیرمردِ ۶۵ ساله، نمیتواند کارکردِ اصیلِ خویش را برتاباند.
البته، تمامِ این اشکالات، به شرطِ آن است که من توانسته باشم تمامِ ارجاعات و کنایاتِ دقیق و ظریفِ سورنتینو را فهم کنم که به دلیلِ موسیقیمحور بودن و مکانمحور بودنِ ارجاعاتِ او، شاید که از من درکِ درستِ فیلمِ او عاجز مانده باشم و بدین دلیل، روندِ فیلم را بالکل از دست داده باشم. با این حال، فعلن، به نظرم اینچنین میرسد که «زیبایی بزرگ»، با توجه به تمامِ ادعاهای دوستداشتنیای که در بابِ جامعهی روشنفکری میکند یا تمامِ تصاویرِ زیبایی که به پیشِ چشمِ مخاطب میکشاند، در نهایت به فیلمِ پرت و پلایی تبدیل میشود که اجازهی هر نوع همذات پنداری با شخصیتِ اصلی داستان را از مخاطب سلب مینماید.
در زمانِ بچگیام، دوستانم همیشه این جواب را میدادند: «ک..!س!» در حالی که من میگفتم: «بوی خانهی آدمهای پیر». سوال این بود: «در زندگی، چه چیز را بیش از هر چیزی دوست دارید؟» سرنوشتم به گونهای مقرر شده بود که حساس باشم. سرنوشتم به گونهای مقرر شده بود که نویسنده باشم. سرنوشتم به گونهای مقرر شده بود که «جپ گامباردلا» باشم
و پس از این نریشن، فیلم ادامه مییابد و دوباره سورینتو، این بار همراه با گامباردلا، ما را در رم، همان شهرِ جنگ و هنر همراه میسازد و تا پایانِ فیلم، لذتِ گردش در رم را از ما دریغ نمیکند.
واضحن باید گفت که افتتاحیهی سورینتو بهترین قسمتِ فیلماش است؛ جایی که من با خودم گفتم: «وای… یک فیلمِ سنگینِ مایند فاکرِ دیگر!» اما به واقع، ادامهی فیلم، نه آنچیزی بود که میپنداشتم. با این که سورینتو سخت در تلاش است که آن تضادِ اولیهی فیلماش را در تمامِ فیلماش، با هر المانی که به دستاش میآید، دوباره یادآوری کند اما نمیتواند آن تاثیرِ اولیهای که بر مخاطب گذاشته است را دوباره بازنمایی کند. فیلم، سراسر، به نوعی، فریادِ تضادِ میانِ «هنرِ والای رومی» و «انسانهای حقیرِ رمی» است. هر چند که این فریاد، در دلِ داستانِ جناب گامباردلا مینشیند و او، به مثابهی قهرمانِ داستانی که از جنسِ عشق است اما در ظرفِ هوس سرو میشود، به تمامه، تمامِ آنچیزی است که تضادِ بالا نمایانگرِ آن است و در این بین، تهمایههایی از رنگ و بوی ابزورد نیز به خود میگیرد.
بدین ترتیب، سختی فیلمِ سورینتو در اواسطِ فیلم، از هم میشکند و آن جذابیتِ ابتدایی را از دست میدهد. گویی همه چیز برای مخاطب مبرهن شده است و سکانسهای بیربط و باربطِ سورینتو، یا ورود و خروجِ شخصیتهای بیربط و باربطِ او، یا حتی انتقادات یا ارجاعاتِ ریز و درشتِ با ربط و بیربطِ او به دنیای خارجی، هیچ کمکی به جذابیتِ بیشترِ داستانِ عشق و هوس نمیکند. بدین جهت است که فیلمِ او در پایان، ناامید کننده میشود و شناور بودنِ خاطرهها در دلِ دنیای واقعی یک پیرمردِ ۶۵ ساله، نمیتواند کارکردِ اصیلِ خویش را برتاباند.
البته، تمامِ این اشکالات، به شرطِ آن است که من توانسته باشم تمامِ ارجاعات و کنایاتِ دقیق و ظریفِ سورنتینو را فهم کنم که به دلیلِ موسیقیمحور بودن و مکانمحور بودنِ ارجاعاتِ او، شاید که از من درکِ درستِ فیلمِ او عاجز مانده باشم و بدین دلیل، روندِ فیلم را بالکل از دست داده باشم. با این حال، فعلن، به نظرم اینچنین میرسد که «زیبایی بزرگ»، با توجه به تمامِ ادعاهای دوستداشتنیای که در بابِ جامعهی روشنفکری میکند یا تمامِ تصاویرِ زیبایی که به پیشِ چشمِ مخاطب میکشاند، در نهایت به فیلمِ پرت و پلایی تبدیل میشود که اجازهی هر نوع همذات پنداری با شخصیتِ اصلی داستان را از مخاطب سلب مینماید.