بعد از مدتها، دوباره یک فیلمِ خوب؛ یکی از همانهایی که میتواند ذهن را به خود مشغول نگه دارد و آن را به بازی بگیرد و تا روزها، جهانش را بر من تحمیل کند. کوئنها، این بار، حداقل از منظرِمن، با ایده گرفتن از کارهای کوریسماکی، فیلمی میسازند که از سر تا پایِ آن قابلِ تقدیر است. «درونِ لوئین دیویس» یکی از آن دست فیلمهایی است که میتوان در آن همه چیز یافت: از کارگردانی دلانگیز گرفته تا تصویربرداری فوقالعاده و بازیهای به جا و موسیقی فلک.
داستان، داستانِ هفت روز از زندگی نوازنده و خوانندهی فلکی است که میخواهد مدارج را بپیماید و مشهور شود. لکن، او چنان شخصِ لاابالیای است که حتی سقفی برای خوابیدن هم ندارد.
موسیقی فلک، سر تا پای فیلم را دربرگرفته است و چونان که به درستی در همه جا اشاره شده است، باب دیلن را به یادِ آدم میاندازد. در واقع، «درونِ لویین دیویس» نسخهای دیگر، و شاید واقعیتر و زمینیتر از نسخهی زندگی باب دیلن است (چرایش را در هنگامِ دیدنِ فیلم متوجه خواهید شد). فیلم با فلک آغاز میشود و با فلک پایان مییابد (و سوال همچنان پابرجاست که چنین موسیقیای که من در این سوی جهان با آن عشقبازی میکنم هنوز فلک است؟) و در عینِ حال، سعی میکند مرزهای خودش را با یک فیلمِ صرفن موزیکال حفظ کند. این نکته، دقیقن همان چیزی است که از برادرانِ کوئن انتظار داریم: به رخ کشیدنِ کارگردانی. کوئنها، فیلمنامهی دقیقی در جیب دارند و چنان شخصیتپردازیای از دلِ آن فیلمنامه و در طولِ کارگردانیشان به نمایش میگذارند که فیلم، پس از مدتی، ویژگی موسیقیوار بودنش را از دست میدهد و به تمامه، تبدیل به یک اثرِ «واقعن سینمایی» میشود؛ چونان که وقتی اسکار آیزاک(لوئین دیویس) و جاستین تیمبرلیک(جیم) در اواسطِ داستان یک موسیقی به شدت جذاب را اجرا میکنند مخاطب تازه یادش میافتد که «اوه… راستی این فیلم در موردِ موسیقی بود».
کوئنها، به ظرافت شخصیتِ از هم پاشیدهی لوئین دیویس را به نمایش میگذارند و از این رهگذر، از هر نوع ارزشداوریای نیز دوری میجویند. لوئین دیویس، همان کسی است که در سی و چند سالگی هیچ سقفی برای زندگی ندارند و به پستترین شکلِ موجود، خودش را سرِ دوستانش آوار میکند؛ او کسی است که هیچ پولی در جیب ندارد و با این حال، احساس میکند موسیقیاش بسیار شنیدنی است. او از همان کسانی است که هیچوقت علاقهای به دوست شدن با او ندارید و هر چه پیرامونِ اوست بدبختی، زوالِ و فروپاشی است. با این حال، کوئنها، همین شخصیت را به یک قهرمان تبدیل میکنند؛ اما نه از آن دست قهرمانهای هالیوودیای که قرار است بر تمامِ مشکلات، با چاشنی کمی شانس، فائق آید و تکتکِ مصائب را پشتِ سر بگذارد. لوئین دیویس، حتی اگر روزی به مرحلهی «برندهشدن» هم برسد، باز هم یک بازندهی مادرزاد است و این «بازندگی» نه به خاطرِ ژن بلکه به خاطرِ «اجتماع» است. با این که اجتماع کمترین حضور در فیلم را دارد (حتی فیلم در اکثرِ اوقات کلوز آپ است) اما برخوردِ پست مدرنِ کوئنها با ابژه، زوالِ شخصیت را مستقیمن مرتبط با «زوالِ اجتماع» میسازد (مثلن رابطهی لوئین با زنِ جاستین تیمبرلیک یا وضعیتِ سرمایهداری موسیقی).
لوئین دیویس، از همان موجوداتی است که اطرافمان پر است از آنها: جاهطلبهای احمقی که یا به جایی میرسند و یا به بدترین نحوِ موجود طرد میشوند و در این میان، کسی نیست که به آنها کمک کند. چنین آدمهایی، همیشه تنها هستند و وصفِ تنهایی لوئین، اصلیترین تمِ «درونِ لوئین دیویس» است. در واقع، درونِ لوئین چیزی جز تنهایی نیست؛ تنهاییای که خودش را از خودش و خودش را از دیگران به دور برده است... همین آدمهای مدرنی که سکوتِ تنهاییشان خفهمان میکند.
کوئنها، فیلمِ تنهاییشان را با یک ایدهبرداری خلاقانه از کوریسماکی به اوج میرسانند: جاده. آنها با وارد کردنِ شخصیتِ جان گودمن و گرت هدلاند (رولاند ترنر و جانی فایو) نه تنها شالودهی رئالیستی فیلم را در هم میشکنند بلکه تمامِ موجودیتِ بیکسِ و رو به زوالِ لوئین دیویس را نیز به سخره میگیرند. طنزِ بیرحم و دردآوری در سکانسهای جادهی کوئنها موج میزند؛ جایی که «لاابالی مدرنِ لوئین دیویس» با بیقیدی جادومانندِ ترنر و جانی فایو در هم میآمیزد و پیرنگِ پستمدرنی از «خب که چه» را برمیآفرینند و بدترین اتفاق، آنجایی است که لوئين دیویس، برای شهرت و موسیقی و همهی آنچیزهای سرمایهداریای که همه آرزویش را در سر میپرورانند، دو همراهِ نسبتن نفرتانگیزش را از میانهی راه رها میکند: لوئین هیچ وقت نمیتواند درس بگیرد.
در نهایت باید به این نکته اشاره کنم که یکی از عواملِ بصری به شدت تاثیرگذارِ این فیلم، تزویجِ مناسبِ «گریم» و «تصویربرداری» است که کمتر شاهدِ آن هستیم. این مورد، کمتر قابلِ توصیف است اما در همین حد اشاره میکنم که گریمهای شارپِ بازیگران و نوعِ فیلمبرداری تیره و تارِ فیلم، چنان نمود یافتهاند که اگر صحنهای از اواسطِ فیلم را ببینید، احتمالن «درونِ لوئین دیویس» را با یک فیلمِ «خونآشامی» اشتباه خواهید گرفت.
پینوشت: پایانِ باز را باید از این فیلم یاد گرفت :)
پینوشتِ دوم: فرصت نشد در موردِ کانسپتِ گربه صحبت کنم و احساس میکنم باید برای بارِ دوم فیلم را ببینم تا فهمِ بهتری از این کانسپت پیدا کنم :)
موسیقی فلک، سر تا پای فیلم را دربرگرفته است و چونان که به درستی در همه جا اشاره شده است، باب دیلن را به یادِ آدم میاندازد. در واقع، «درونِ لویین دیویس» نسخهای دیگر، و شاید واقعیتر و زمینیتر از نسخهی زندگی باب دیلن است (چرایش را در هنگامِ دیدنِ فیلم متوجه خواهید شد). فیلم با فلک آغاز میشود و با فلک پایان مییابد (و سوال همچنان پابرجاست که چنین موسیقیای که من در این سوی جهان با آن عشقبازی میکنم هنوز فلک است؟) و در عینِ حال، سعی میکند مرزهای خودش را با یک فیلمِ صرفن موزیکال حفظ کند. این نکته، دقیقن همان چیزی است که از برادرانِ کوئن انتظار داریم: به رخ کشیدنِ کارگردانی. کوئنها، فیلمنامهی دقیقی در جیب دارند و چنان شخصیتپردازیای از دلِ آن فیلمنامه و در طولِ کارگردانیشان به نمایش میگذارند که فیلم، پس از مدتی، ویژگی موسیقیوار بودنش را از دست میدهد و به تمامه، تبدیل به یک اثرِ «واقعن سینمایی» میشود؛ چونان که وقتی اسکار آیزاک(لوئین دیویس) و جاستین تیمبرلیک(جیم) در اواسطِ داستان یک موسیقی به شدت جذاب را اجرا میکنند مخاطب تازه یادش میافتد که «اوه… راستی این فیلم در موردِ موسیقی بود».
کوئنها، به ظرافت شخصیتِ از هم پاشیدهی لوئین دیویس را به نمایش میگذارند و از این رهگذر، از هر نوع ارزشداوریای نیز دوری میجویند. لوئین دیویس، همان کسی است که در سی و چند سالگی هیچ سقفی برای زندگی ندارند و به پستترین شکلِ موجود، خودش را سرِ دوستانش آوار میکند؛ او کسی است که هیچ پولی در جیب ندارد و با این حال، احساس میکند موسیقیاش بسیار شنیدنی است. او از همان کسانی است که هیچوقت علاقهای به دوست شدن با او ندارید و هر چه پیرامونِ اوست بدبختی، زوالِ و فروپاشی است. با این حال، کوئنها، همین شخصیت را به یک قهرمان تبدیل میکنند؛ اما نه از آن دست قهرمانهای هالیوودیای که قرار است بر تمامِ مشکلات، با چاشنی کمی شانس، فائق آید و تکتکِ مصائب را پشتِ سر بگذارد. لوئین دیویس، حتی اگر روزی به مرحلهی «برندهشدن» هم برسد، باز هم یک بازندهی مادرزاد است و این «بازندگی» نه به خاطرِ ژن بلکه به خاطرِ «اجتماع» است. با این که اجتماع کمترین حضور در فیلم را دارد (حتی فیلم در اکثرِ اوقات کلوز آپ است) اما برخوردِ پست مدرنِ کوئنها با ابژه، زوالِ شخصیت را مستقیمن مرتبط با «زوالِ اجتماع» میسازد (مثلن رابطهی لوئین با زنِ جاستین تیمبرلیک یا وضعیتِ سرمایهداری موسیقی).
لوئین دیویس، از همان موجوداتی است که اطرافمان پر است از آنها: جاهطلبهای احمقی که یا به جایی میرسند و یا به بدترین نحوِ موجود طرد میشوند و در این میان، کسی نیست که به آنها کمک کند. چنین آدمهایی، همیشه تنها هستند و وصفِ تنهایی لوئین، اصلیترین تمِ «درونِ لوئین دیویس» است. در واقع، درونِ لوئین چیزی جز تنهایی نیست؛ تنهاییای که خودش را از خودش و خودش را از دیگران به دور برده است... همین آدمهای مدرنی که سکوتِ تنهاییشان خفهمان میکند.
کوئنها، فیلمِ تنهاییشان را با یک ایدهبرداری خلاقانه از کوریسماکی به اوج میرسانند: جاده. آنها با وارد کردنِ شخصیتِ جان گودمن و گرت هدلاند (رولاند ترنر و جانی فایو) نه تنها شالودهی رئالیستی فیلم را در هم میشکنند بلکه تمامِ موجودیتِ بیکسِ و رو به زوالِ لوئین دیویس را نیز به سخره میگیرند. طنزِ بیرحم و دردآوری در سکانسهای جادهی کوئنها موج میزند؛ جایی که «لاابالی مدرنِ لوئین دیویس» با بیقیدی جادومانندِ ترنر و جانی فایو در هم میآمیزد و پیرنگِ پستمدرنی از «خب که چه» را برمیآفرینند و بدترین اتفاق، آنجایی است که لوئين دیویس، برای شهرت و موسیقی و همهی آنچیزهای سرمایهداریای که همه آرزویش را در سر میپرورانند، دو همراهِ نسبتن نفرتانگیزش را از میانهی راه رها میکند: لوئین هیچ وقت نمیتواند درس بگیرد.
در نهایت باید به این نکته اشاره کنم که یکی از عواملِ بصری به شدت تاثیرگذارِ این فیلم، تزویجِ مناسبِ «گریم» و «تصویربرداری» است که کمتر شاهدِ آن هستیم. این مورد، کمتر قابلِ توصیف است اما در همین حد اشاره میکنم که گریمهای شارپِ بازیگران و نوعِ فیلمبرداری تیره و تارِ فیلم، چنان نمود یافتهاند که اگر صحنهای از اواسطِ فیلم را ببینید، احتمالن «درونِ لوئین دیویس» را با یک فیلمِ «خونآشامی» اشتباه خواهید گرفت.
پینوشت: پایانِ باز را باید از این فیلم یاد گرفت :)
پینوشتِ دوم: فرصت نشد در موردِ کانسپتِ گربه صحبت کنم و احساس میکنم باید برای بارِ دوم فیلم را ببینم تا فهمِ بهتری از این کانسپت پیدا کنم :)