کجایی ای مردِ هلندی؟ نگاهی به «زندگی دوگانهی ورونیک»
کارگردان: کریشتف کیشلوفسکی
امتیاز: ۸ از ۱۰
کارگردان: کریشتف کیشلوفسکی
امتیاز: ۸ از ۱۰
ورونیکا… میخواند و موسیقی، مینوازد و روح، در جریان است. زندگی، گویی از باستان، از زمانی که کسی جز خودش نبود و تنها، تیک تیکِ کوک کردنِ سازِ الهیای به گوش میرسید آغاز شده بود؛ برای هدفی والا: برای به صدا درآمدنِ آن ساز و بستنِ پهنای هر چه که به نیستی منتسب بود. موسیقی، چون آینهای از وجود، برمیخواست و تمامیتِ صاحباش را با تعینِ ریاضیاش، تکه تکه میکرد و در عینِ حال، هیچ به ذاتِ اقدساش دست درازی نمینمود. مینواخت و از دلِ نواختنِ سازِ حضرتاش، دنیا برمیخوست و زندگی به جریانِ ابدیاش میافتد تا جایی که دوباره، همان موسیقی، یادآورِ تمامِ چیزهایی باشد که دل، شاید از تالارِ اعداد دل بکند و ره به سویِ بینهایتِ وجود بربگزیند.
کیشلوفسکی، مردِ هلندی را پیش میکشد تا ابهامِ او در تاریخ را، به مثابهی شخصیتی متمایز در داستانش، به رخِ بکشد و با دینگ دانگِ سازها، ۳۰ دقیقهی ابتدایی فیلماش را پر از موسیقی و روح نماید. او میزند و میزند و میزند و چنان وانمود میکند که نه ورونیکا، بلکه این موسیقی است که زندگی را به جریان میرساند. کیشلوفسکی، چونان یک سلاخِ بیاعتنا به خواستِ مشتری، با پیش کشیدنِ ورونیک، به ناگه مردِ هلندی را هم از فیلم حذف میکند؛ گویی، سرگردانی روحِ گمگشته در دریای هستی، برای یافتنِ آن موسیقی برآمده از آسمانها، بایستی به دنبالِ ورونیکا بروند و ورونیک، شاید راهِ حلی باشد…
و در این طریق، کیشلوفسکی بازهم بیرحمتر میشود. مردِ در راه مانده را به ورونیک میچسباند تا مسیری برای یافتِجهانِ ورونیکا پیدا کند و به مثابهی یک بازاری خسیس، به او قطره قطره موسیقی را میخوراند. از کیشلوفسکی بدم میآید. بدم میآید چون به مثابهی یک خدا، ورونیکا را از من گرفت و موسیقی را، آن مسیرِ الهی زندگی کردن را نیز. مرا به میانِ جهان پرتاب کرد تا از دلِ یک نوار، شاید یک کلاسِ موسیقی کودکان، شاید یک درخت، شاید یک تنانگی، دوباره بتوانم به ورونیکا بازگردم.
مردِ هلندی همان […]. همان که جریانِ زندگی را فراهم میکند. ورونیکا او را یافته بود و ورونیک، ناماش را شنیده بود؛ ورونیکا در بهشت زندگی میکرد و ورونیک، بر روی زمین. کیشلوفسکی نمیگذارد که دورانِ خوشی بیش از ۳۰ دقیقه به طول انجامد. بهشت را به پیش میکشد و در بهشت، مرگ را به ارمغان میآورد تا نه معصومیت، بلکه موسیقی هم حتی نتواند از دلِ تعینِ ریاضی، از عدم فرار کند.
و موسیقی، تمامِ آنچیزی است که شاید ورونیک فراموش کرده بود: بود… اما نشنید.
و در این طریق، کیشلوفسکی بازهم بیرحمتر میشود. مردِ در راه مانده را به ورونیک میچسباند تا مسیری برای یافتِجهانِ ورونیکا پیدا کند و به مثابهی یک بازاری خسیس، به او قطره قطره موسیقی را میخوراند. از کیشلوفسکی بدم میآید. بدم میآید چون به مثابهی یک خدا، ورونیکا را از من گرفت و موسیقی را، آن مسیرِ الهی زندگی کردن را نیز. مرا به میانِ جهان پرتاب کرد تا از دلِ یک نوار، شاید یک کلاسِ موسیقی کودکان، شاید یک درخت، شاید یک تنانگی، دوباره بتوانم به ورونیکا بازگردم.
مردِ هلندی همان […]. همان که جریانِ زندگی را فراهم میکند. ورونیکا او را یافته بود و ورونیک، ناماش را شنیده بود؛ ورونیکا در بهشت زندگی میکرد و ورونیک، بر روی زمین. کیشلوفسکی نمیگذارد که دورانِ خوشی بیش از ۳۰ دقیقه به طول انجامد. بهشت را به پیش میکشد و در بهشت، مرگ را به ارمغان میآورد تا نه معصومیت، بلکه موسیقی هم حتی نتواند از دلِ تعینِ ریاضی، از عدم فرار کند.
و موسیقی، تمامِ آنچیزی است که شاید ورونیک فراموش کرده بود: بود… اما نشنید.