سیدنی لومتِ عزیز را کیست که نشناسد؟ او را با «دوازده مردِ خشمگین» ستوده بودم، با «سمسار»ش دیوانهوار عشقبازی کرده بودم، با «تپه»اش شادیها کردم، با «سرپیکو» دیوانهبازیها کردم، با «بعد از ظهرِ سگی» داستانها سرودم و در نهایت، با «شبکه» در همان شبِ سرطانِ پانکراس، رسانه را بلعیدم. سیندی لومت، هر چند که محو در یک سینمایِ استدویی، اما در عینِ حال، محو در انسانیت یافتم و اکنون، «اکوس»، راهی دوباره برای فهمِ جهان بر رویم گشود. راهی که خالقی جز «پیتر شافر» نمیتوانست هموارش کند. همانی که نمایشنامهی آمادئوسِ میلوش فورمن را نوشته است؛ نمایشنامهنویسی قهار که میتواند تکتکِ لحظاتِ یک امرِ متحرکِ تصویری را مقهورِ فضاسازیِ بیامانِ خویش کند و چه خوب که سیدنی لومت، چون میلوش فورمن، به خوبی آنچه را که باید از کار درآوردهاند.
«مارتین دایزارت» یک روانشناسِ خبرهی نوجوانان است. او ملزم بر این میشود که فردی به نامِ «آلن استرنج» را مداوا کند. نوجوانی بیمار که «۷ اسب» را در اصطبلی کور کرده است. یک شب که مارتین بالای سرِ آلنِ خفته او را مینگرد، ناگهان نامِ «اکوس» را از زبانِ او میشنود. اکوس کیست؟ به نظر میرسد پای «خدا» در میان باشد!
داستانِ اکوس، به طریقی رویاگونه نقل میگردد. گویی همهچیز رویاست. گویی اکوس (در یونانی به معنای«اسب») خودش را در تاروپودِ تکتکِ فریمهای فیلم جا داده است و ما، تنها، همان آدمیانی هستیم که بایست، بیهیچ ارادهای، ارادهی نامتناهی و قاهرِ اکوس را دریابیم. در مقامِ اول، شافر چنین امری را متحقق میکند و در مقامِ دوم، سیدنی لومت، آرام آرام ما را به جبرِ اکوس میکشاند. رنگهای فیلم، بیامان، به حسبِ آنچه که اکوس اراده کرده است، تغییر میکنند و دکتر دایزارت، باز هم بیامان، به حسبِ آنچه که اکوس اراده کرده است، قدم به قدم، درونیاتِ خودش را برای ما میگستراند. سادهلوحانه خواهد بود که ما «آلن استرنج» را شخصیتِ اول فیلم بدانیم. آلن، تنها یک وسیله از طرف اکوس است و دایزارت، با آن آگاهیِ طبیعیِ روانشناختانهی متعینِ مکتسبِ تاریخیاش، چیزی نیست جز هدف، منتها، پایان و ابدیتی که اکوس اراده کرده است. فیلم با دایزارت شروع میگردد و با دایزارت انتها. با دایزارت روایت میکند و با دایزارت رنج میدهد. آلن… در این میان، تنها یک پشیز است. بازیِ «ریچارد برتون» در نقشِ دایزارت عالی است: تئاتری، ناب و با شور! مونولوگهای طولانیِ فیلم که همه بر دوشِ صدایِ رویاگونهی اوست، تمامِ حقیقتِ دیوانهوارِ فیلم را رغم میزند و منطقِ پیشرویِ داستان، در همان فرمِ کلاسیکِ خودش، به خوبی با مونولوگها در چفت و بست قرار میگیرد. با تمامِ این اوصافِ فرمال، تنها با یک قطعه مکررن نقل شده از هگل است که میتواند دایزارت را توصیف کند:
«آگاهی طبیعی، خودش را تنها به مثابهی «انگارهی دانش» (و نه «دانشِ حقیقی») نشان میدهد. لکن از آن رو که این آگاهی خودش را بیواسطه به مثابهی یک «دانشِ حقیقی» در نظر میگیرد، این مسیرِ [حرکتِ آگاهی] برایش مفادی منفی نیز در بر دارد: در واقع، همانهنگامی که این دانش،«انگارهبودنِ» خویش را بازمیشناسد، همان هنگام هم از درون متلاشی میگردد؛ چرا که این آگاهی، [به زودی میفهمد که] حقانیتِ خودش را در مسیرِ [حرکتِ آگاهی] از دست خواهد داد. بدینمعنا، مسیرِ [حرکتِ آگاهی] را میتوان به عنوانِ «شاهراهِ شک» در نظر گرفت، یا در بیانی دقیقتر، به عنوانِ «شاهراهِ یاس» نگریست.» (هگل، پدیدارشناسیِ روح، بندِ ۷۸ - با کمی تلخیص و تغییر)
بندهای ۷۸ تا ۸۲ از مقدمه (و نه پیشگفتارِ) پدیدارشناسیِ روح را تبلورِ گرایشاتِ عمیقن اگزیستانسیالیستیِ هگل میدانند. هر چند که این گرایشات در منطقِ مدرنِ هگل تمامن میل به نابودی میگذارند، لکن، از دلِ همین پاراگراف، پنج کلید واژه را میتوان به سرعت تشخیص داد: «آگاهیِ طبیعی»، «مسیرِ حرکتِ آگاهی»، «انگارهی دانش» و در نهایت «شاهراهِ شک» و «شاهراهِ یاس».
دایزارت، مثلن دو شب پیش از آغازِ فیلم، در «آگاهیِ طبیعی» غرق است. او روانشناسی است متبحر و فردی است که بایست «درد» را درمان کند - همان دردی که از دلِ ضمیرِ گناهکارِ ما برمیخیزد. لکن، یک خواب، یک خوابِ کوتاه از بتان، او را در آشوبِ محض قرار میدهد. روانشناسیِ طبیعیِ او، در همان لحظه، هیچ است و در هیچی، میل به سوی طغیان دارد. اینجا همان جایی که «مسیرِ حرکتِ آگاهی» رخ مینماید. همان لحظهای که گویی، آگاهیِ طبیعی نه «حقیقتِمحض» بلکه تنها «انگاره»ای، رونوشتی، تکثیری، بازنمایی، تشدیدی و تنزیری است از «حقیقت». آگاهی به پیش میرود و با آلن روبرو میشود. کسی که در ناب بودنِ خویش، برای خویش، در یک دهکدهی دورافتاده، خدای خویش را یافتهاست و اکنون، «شورِ» محض است و اشتیاقِ صرف. آگاهیِ طبیعیِ دایزارت، در تمامیتِ خویش به بنبست میرسد. چیزی که او روزگارِ درازی به کسبِ آن شوق داشت، با سوالهای صریحِ آلن از هم فرومیپاشد. چنین است که «مسیرِ آگاهی» به «شاهراهِ شک» تبدیل میگردد. جایی که «روانشناسی» در مقابلِ «اکوس» قرار میگیرد و «حجیتِ علمی» در مقابلِ «شور». همانجایی که دایزارت خویشتن را در انقباضِ محض تصور میکند و آلنِ منبسط را با حسرت مینگرد. شکِِ دایزارت دیوانهوار است. شکِ دایزارت محصولِ اصیلِ آن آگاهیِ طبیعی است که خودش را تنها یک تشدید میبیند؛ تنها تکرارِ یک حرف از میانِ تمامِ حرفهای واژهی حقیقت.
اما این تمامِ کار نیست و به اکوس قسم که نیست. اگر آلن «بیمار» است و دایزارت غرقه در حیرتِ شک، هگل در ادامه چنین توضیح میدهد:
دایزارت، مثلن دو شب پیش از آغازِ فیلم، در «آگاهیِ طبیعی» غرق است. او روانشناسی است متبحر و فردی است که بایست «درد» را درمان کند - همان دردی که از دلِ ضمیرِ گناهکارِ ما برمیخیزد. لکن، یک خواب، یک خوابِ کوتاه از بتان، او را در آشوبِ محض قرار میدهد. روانشناسیِ طبیعیِ او، در همان لحظه، هیچ است و در هیچی، میل به سوی طغیان دارد. اینجا همان جایی که «مسیرِ حرکتِ آگاهی» رخ مینماید. همان لحظهای که گویی، آگاهیِ طبیعی نه «حقیقتِمحض» بلکه تنها «انگاره»ای، رونوشتی، تکثیری، بازنمایی، تشدیدی و تنزیری است از «حقیقت». آگاهی به پیش میرود و با آلن روبرو میشود. کسی که در ناب بودنِ خویش، برای خویش، در یک دهکدهی دورافتاده، خدای خویش را یافتهاست و اکنون، «شورِ» محض است و اشتیاقِ صرف. آگاهیِ طبیعیِ دایزارت، در تمامیتِ خویش به بنبست میرسد. چیزی که او روزگارِ درازی به کسبِ آن شوق داشت، با سوالهای صریحِ آلن از هم فرومیپاشد. چنین است که «مسیرِ آگاهی» به «شاهراهِ شک» تبدیل میگردد. جایی که «روانشناسی» در مقابلِ «اکوس» قرار میگیرد و «حجیتِ علمی» در مقابلِ «شور». همانجایی که دایزارت خویشتن را در انقباضِ محض تصور میکند و آلنِ منبسط را با حسرت مینگرد. شکِِ دایزارت دیوانهوار است. شکِ دایزارت محصولِ اصیلِ آن آگاهیِ طبیعی است که خودش را تنها یک تشدید میبیند؛ تنها تکرارِ یک حرف از میانِ تمامِ حرفهای واژهی حقیقت.
اما این تمامِ کار نیست و به اکوس قسم که نیست. اگر آلن «بیمار» است و دایزارت غرقه در حیرتِ شک، هگل در ادامه چنین توضیح میدهد:
«[این نوع شک] نوعی دست دست کردن دربارهی این حقیقت یا آن حقیقت پیش فرض گرفته شده است که در ادامه (و بعد از این که شک و تردید به نحوی شایسته زدوده شد) با بازگشتی دوباره به همان حقیقت ادامه مییابد. بدین ترتیب، در پایانِ این پروسه، موضوع همان چیزی است که همان اول بر سرِ آن بحث بود.» (همان و همان حالت)
آنکه درمان میشود آلن است و آن که در شک باقی میماند دایزارت است. هر دو بازگشت به همان لحظهی آغازینند. دایزارت، در همان ساحتی که به شک کشیده میشود در «دورانیِ بیمعنایی» سیر میکند. جایی که او «اکوس» را میبیند و با او مفاهمه میکند و در نهایت، میپذیرد که بندهاش باشد. شکِ دایزارت در مرحلهی اول، همان شکِ دکارتی است. همانجایی که حقیقت «دستدست میشود» و «دستمالی» و «پس از این که شک و تردید به نحوی شایسته زدوده شد»، اکوس چون روانشناسی خودش را بر دایزارت حمل میکند. دایزارت در تمامیتِ تعینِ محضِ اندیشهای یقینی (که شکش هم روشی بود) دوباره به «معنا» دست مییابد: از یک آگاهیِ طبیعی، به یک آگاهیِ طبیعی دیگر. از یک معنای علمی به یک معنای علمیِ دیگر - منتها این یکی کمی پرشورتر و به همین ترتیب، کمی اصیلتر. لکن، او هنوز به مرحلهی «شاهراهِ یاس» وارد نشده است. اگر داستانِ دایزارت از پیش از فیلم آغاز میگردد، بیگمان که داستانِ دایزارت، پس از فیلم نیز به پایان خواهد رسید. نمایشنامه پر است از نشانههایی که ما نهایتِ شکِ دایزارت را چون یاس ببینیم:
« این مسیر [یعنی یاس]، بینشِ آگاهانه به عمقِ غیر حقیقی بودنِ معرفتِ پدیداری است؛ به این خاطر که برترین واقعیت در حقیقت چیز جز همان «انگارهی فهمناشده» نیست. ... از سوی دیگر، شک گراییای که مشخصن علیه کل حوزهی آگاهی پدیداری است، به آن جهت که برای اولین بار روح را به دست میدهد لایقِ بررسیِ «حقیقت چیست» خواهد بود: از آن رو که حالی از ناامیدی را پیرامون تمامِ به اصطلاح ایدههای طبیعی، نظرات و اندیشهها به پیشمیکشد - صرف نظر از این که آن ایدهها و نظرات و اندیشهها برای خودِ شخص باشد یا فردی دیگر» (همان و همان حالت)
دایزارت، این مردِ شکاکِ ما، هیچ به «اکوس» راضی نخواهد شد. او شورش، بیش از اکوسِ آلن است و مسیرش، فراختر از یک شکِ ساده. اگر روزی بتانِ مردهی یونان بودند و امروز اکوس، فردای دایزارت چه خواهد بود؟ دایزارت، نه در تعینِ محضِ یک مومن، بلکه در عدمِ تعینِ محضِ یک ناامید قدم به وادی اکوس میگذارد. قوسِ صعودِ اکوس، بهزودی در فرودی وحشتناک و چشمگیر، بیپرده و دلیرانه، دوباره در «قوسِ نزولِ شاهراهِ یاس» قرار خواهد گرفت و آیا دایزارت، این روانشناسِ سابق و مومنِ ملحد، میتواند «روح» را به دست آورد؟ بیگمان که او شایستهی بررسیِ سوال از «حقیقت» خواهد بود. احتمالن. در صعودِ بعدی.
پینوشت: و باز هم یک نزولِ نافرجام. ناامیدیِ محض.
پینوشتِ بعدی: باز هم بایست تذکر دهم که استخراجِ انسانمدارانهی من از قطعهی معروفِ ۷۸ پدیدارشناسیِ روح، قطعن، نه آن چیزی است که هگل در ادامهی مقدمه و کتاب آن را بسط میدهد. انگارههای مدرنِ هگل، اشتیاقِ ماندنِ در یاس را برنمیتابند.
پینوشت: و باز هم یک نزولِ نافرجام. ناامیدیِ محض.
پینوشتِ بعدی: باز هم بایست تذکر دهم که استخراجِ انسانمدارانهی من از قطعهی معروفِ ۷۸ پدیدارشناسیِ روح، قطعن، نه آن چیزی است که هگل در ادامهی مقدمه و کتاب آن را بسط میدهد. انگارههای مدرنِ هگل، اشتیاقِ ماندنِ در یاس را برنمیتابند.