امروز صبح، ناگهان در دلِ خودم احساس کردم که از یکی از دوستانِ قدیمیام متنفر شدهام. منی که او را چنان دوست میداشتم، امروز، همین امروز صبح، مهمترین نیازِ زندگیام این بود که مرا تنها بگذارد و در دنیای معدومجات، به امانِ خودم ول کند. چه بر من گذشته است؟
اولین تنفرم از آدمها، در همان کودکی رخ داده بود. مدتهای مدیدی از آدمها بدم میآمد. گوشهگیر بودم. کسی را به بارگاه نمیپذرفتم و اگر هم میپذیرفتم، چونان سگی وحشتی و درندهخو، نمیگذاشتم لحظهای ترسِ «گاز گرفته شدن» از وجودش برخیزد. آدمها برایم موجوداتی متظاهر و کورکننده بودند. دوست داشتم در کتابخانه بنشینم و با داستانِ معشوقههای ناپلئون به ارگاسم برسم تا آنکه در کوچهها خودم را کوچک کنم (همچین دانشمندی هم نبودم؛ این که میگویم ارگاسم، واقعن منظورم ارگاسم است). وای که چقدر از آدمها بدم میآمد در روزگاری که گذشت، و چقدر از زندگی هم متنفر بودم.
عشقِ من به زندگی، توامان شد با عشقام به آدمها. آدمها را دریافتم… درکشان کردم. به همان ترتیب که کمکم از شور و شعفام برای کشتنِ خویشتن کاسته شد، شور و شعفام برای رابطه برقرار کردن با آدمها هم فزونی گرفت. جنسِ مخالف؟ خب آن هم بیتاثیر نبوده است احتمالن. روانشناس که نیستم، نمیدانم چه در بلوغ بر من گذشت اما با برچیدهشدنِ تنفرم از زندگی، تنفرم از هر چیزی نیز رخت بربست.
از آن زمان تا به امروز، من یک عاشق بودم. یک عاشقِ به تمام معنا. تکتکِ چیزهایی که متصف به وصفِ وجود میشدند را نمیتوانستم با دیدِ تنفر بنگرم. راست میگویم به خدا. فاشیسم؟ فقط در دایرهی کلمات است که فاشیسم برایم چیزِ بدی است، اما وقتی به درون میروم و کند و کاوی در زیستِ خودم میکنم، هستیِ فارق از کلمات چیزی از تنفر نمیشناخت.
تا به امروز صبح.
امروز صبح، دریافتم که میتوانم دوباره متنفر باشم. میتوانم به همان موجودِ خشمگینی تبدیل شوم که تمامِ موجودیتاش از «یک دوست»، «یک همراه»، «یک عشق»، بدش بیاید. موجودِ تنفرانگیزی که فکر میکردم سالها پیش دفناش کردهام، امروز، دوباره، با دمی جادویی، زامبیوار، از دلِ سالها خاطرهی ناخوشایند برخواسته بود.
و بدترین قسمتاش آنجایی بود که من «آگاه» نبودم. در آن لحظهی به خصوصِ معینِ تاریخمند، من نمیدانستم که وجودم پر است از تنفر؛چرا که خودم، خودِ اگوی هستیمندم، به تمامه تبدیل به تنفر شده بود و چطور خدا میتواند از «خدا بودنش» آگاه باشد اگر به تمامه یگانه باشد؟ من وقتی فهمیدم که تبدیل به «موجودِ» متنفری شدهام که لحظهای بعد، به خودم آمدم. گویی شهابی بر آسمان گذشته بود؛ عمرش کوتاه بود اما تواناش، نابود کردنِ هر چه که هست و نیست بود.
تعجب کردم. راستش را بگویم: ترسیدم. برای اولین بار در طولِ زندگیام، از خودم ترسیدم. دلایلام را برای تنفر میدانم و به آن آگاهم. ماههاست به آن دلایل فکر میکنم. اما آنچیزی که مرا از خودم آزرد، سیطرهی تنفر بر تمامِ وجودم بود. این بار، نه چیزی خارج از خودم، بلکه دقیقن خودِ خودِ خودم، برای خودم ننگ محسوب میشد.
از امروز صبح، زجر میکشم. امشب، دوباره، با یادآوری محبوبی، یادم آمد که همیشه گزینهی «شهوت نوشتن» هم هست. میتوانم بنویسم و کمی خودم را با نوشتن بکاوم. اما این سطور هم، کمکی به آشفتگیام نکرد. نمیخواهم احساسِ امروزم را فراموش کنم. احساسی که بعد از مدتها وجودم را درنوردید، فقط یک حس نیست، به نظرم، اولین قطرههای طوفانی است که هنوز خودش را ندیدهام.
عاشق شدن، امری عقلانی و کنترلشده نیست که نبودش را هم بخواهم تحلیلِ عقلانی کنم :(
آدمها… این آدمهای عزیز… ناگهان تنفرانگیز شدند…
لحظاتِ معدودی در زندگی آدم پیش میآید که انسان، تمامِ اگزیستانسِ انسان منظورم است، از خودش شرمنده باشد.
امروز… آن حسِ شرمندگی، رهایم نمیکرد.
و بدتر از همهی این چیزها:
آن آدم هم با آن همه شورِ آدمیت، مستحقِ تنفر نبود
عشقِ من به زندگی، توامان شد با عشقام به آدمها. آدمها را دریافتم… درکشان کردم. به همان ترتیب که کمکم از شور و شعفام برای کشتنِ خویشتن کاسته شد، شور و شعفام برای رابطه برقرار کردن با آدمها هم فزونی گرفت. جنسِ مخالف؟ خب آن هم بیتاثیر نبوده است احتمالن. روانشناس که نیستم، نمیدانم چه در بلوغ بر من گذشت اما با برچیدهشدنِ تنفرم از زندگی، تنفرم از هر چیزی نیز رخت بربست.
از آن زمان تا به امروز، من یک عاشق بودم. یک عاشقِ به تمام معنا. تکتکِ چیزهایی که متصف به وصفِ وجود میشدند را نمیتوانستم با دیدِ تنفر بنگرم. راست میگویم به خدا. فاشیسم؟ فقط در دایرهی کلمات است که فاشیسم برایم چیزِ بدی است، اما وقتی به درون میروم و کند و کاوی در زیستِ خودم میکنم، هستیِ فارق از کلمات چیزی از تنفر نمیشناخت.
تا به امروز صبح.
امروز صبح، دریافتم که میتوانم دوباره متنفر باشم. میتوانم به همان موجودِ خشمگینی تبدیل شوم که تمامِ موجودیتاش از «یک دوست»، «یک همراه»، «یک عشق»، بدش بیاید. موجودِ تنفرانگیزی که فکر میکردم سالها پیش دفناش کردهام، امروز، دوباره، با دمی جادویی، زامبیوار، از دلِ سالها خاطرهی ناخوشایند برخواسته بود.
و بدترین قسمتاش آنجایی بود که من «آگاه» نبودم. در آن لحظهی به خصوصِ معینِ تاریخمند، من نمیدانستم که وجودم پر است از تنفر؛چرا که خودم، خودِ اگوی هستیمندم، به تمامه تبدیل به تنفر شده بود و چطور خدا میتواند از «خدا بودنش» آگاه باشد اگر به تمامه یگانه باشد؟ من وقتی فهمیدم که تبدیل به «موجودِ» متنفری شدهام که لحظهای بعد، به خودم آمدم. گویی شهابی بر آسمان گذشته بود؛ عمرش کوتاه بود اما تواناش، نابود کردنِ هر چه که هست و نیست بود.
تعجب کردم. راستش را بگویم: ترسیدم. برای اولین بار در طولِ زندگیام، از خودم ترسیدم. دلایلام را برای تنفر میدانم و به آن آگاهم. ماههاست به آن دلایل فکر میکنم. اما آنچیزی که مرا از خودم آزرد، سیطرهی تنفر بر تمامِ وجودم بود. این بار، نه چیزی خارج از خودم، بلکه دقیقن خودِ خودِ خودم، برای خودم ننگ محسوب میشد.
از امروز صبح، زجر میکشم. امشب، دوباره، با یادآوری محبوبی، یادم آمد که همیشه گزینهی «شهوت نوشتن» هم هست. میتوانم بنویسم و کمی خودم را با نوشتن بکاوم. اما این سطور هم، کمکی به آشفتگیام نکرد. نمیخواهم احساسِ امروزم را فراموش کنم. احساسی که بعد از مدتها وجودم را درنوردید، فقط یک حس نیست، به نظرم، اولین قطرههای طوفانی است که هنوز خودش را ندیدهام.
عاشق شدن، امری عقلانی و کنترلشده نیست که نبودش را هم بخواهم تحلیلِ عقلانی کنم :(
آدمها… این آدمهای عزیز… ناگهان تنفرانگیز شدند…
لحظاتِ معدودی در زندگی آدم پیش میآید که انسان، تمامِ اگزیستانسِ انسان منظورم است، از خودش شرمنده باشد.
امروز… آن حسِ شرمندگی، رهایم نمیکرد.
و بدتر از همهی این چیزها:
آن آدم هم با آن همه شورِ آدمیت، مستحقِ تنفر نبود