آخرِ هفتهی گذشته (و تعطیلاتِ عیدِ قربان)، بر خلافِ هفتههای کابوسوارِ گذشته، بسی عالی گذشت. این فرصت را پیدا کردم که ۴ فیلمِ ارزشمند را ببینم؛ چهار فیلمی که هر کدام یادداشتی مستقل طلب میکردند، لکن، فرصت اندک و شوقِ نوشتن بسیار است. جالب آنجا بود که فیلمها هر کدام به جهتی با آن یکی شباهت داشتند، در نهایت، دو فیلمِ اول را فیلمهای «زوالِ انسانی» نامیدهام و دو فیلمِ دوم را «رهاییِ موسیقی» میخوانم.
دستهی اول: زوالِ انسانی
فیلمِ اول: انشاءالله/ اینجا یک سرزمینِ سوخته است
کارگردان: آنایس باهبولا لاویت
Inch’Allah
امتیازِ من: ۷ از ۱۰
امتیازِ IMDB: ۶.۹ از ۱۰
امتیازِ گوجهفرنگیهای چاقالیده: ۵۶٪ (۶.۲ از ۱۰)
کارگردان: آنایس باهبولا لاویت
Inch’Allah
امتیازِ من: ۷ از ۱۰
امتیازِ IMDB: ۶.۹ از ۱۰
امتیازِ گوجهفرنگیهای چاقالیده: ۵۶٪ (۶.۲ از ۱۰)
به جرات میتوانم بگویم که بعد از بازمانده، «انشاءالله»، این محصولِ فرانسوی-کانادیی، اولین فیلمی بود که در بابِ مسئلهی فلسطین دیدم و به دلم نشست. فیلم به وضوح، تحتِ تاثیرِ آثارِ وینتربرگ، فون تریر و حتی اصغرفرهادیِ خودمان است؛ چه در تکنیک و چه در حرفی که میخواهد بزند. این فیلم که شرحِ روایتِ یک دکترِ یونیسف در سرزمینهای اشغالی است، در عینِ این که تمامِ تلاشش را بر نزدیک شدن به زندگیِ شخصیِ فلسطینیها (و حتی تا حدِ اندکی اسرائیلیها) معطوف میکند، فاصلهگیریِ خودش را با یک «ارزشگذاریِ صفر و یکی» نیز حفظ میکند. هر چند که مسئلهی فیلم، تا حدی، مشخص کردنِ «مقصر» است، اما، چنانچه در آثارِ کارگردانهایی که به آنها اشاره کردم میبینیم، گویی ذاتِ انسان است که از اساس روی به سویِ آفرینشِ شر دارد. علاوه بر این، چنانچه فیلم به صراحت به آن اشاره میکند، «شر» از دلِ شر برون میتراود و «زنجیرهی ظلم»، چیزی است فراتر از داستانِ «اسرائیلیهای بیرحم» و «فلسطینیهای تروریست». با وجودِ ضعفهای کوچک در فیلمبرداری، اصلاحِ رنگ و گاهن دکوپاژهای بیمعنا، بازیهای فیلم بسی خوب درآمدهاند و روایت، یکدست پیگرفته میشود. مهمتر از همه، فیلم با وجودِ این که تمامن درگیرِ مسئلهای است احساسی و «رنجور»، هیچکجا به مغاکِ سانتیمانتالیسم نمیافتد؛ بردِ فیلم، در همین نکته است. دوربینِ لاویت، در عینِ این که کاملن با زاویه به جهانِ سرزمینهای اشغالی مینگرد، در همان حال، با سپر کردنِ یک دکترِ خارجی در روبروی روایتِ خویش، خودش رامنزه از هرگونه برداشتِ «نااصیل» نیز نمیداند. با وجودِ تمامِ نقدهای منفیِ نسبتن سیاسی (که بیشتر جانبداری از اسرائیل است تا نقدِ فیلم)، «انشاءالله» از آن دست فیلمهایی در تاریخِ سینماست که به جرات میتوان آنها را «آزادانه» خواند. بیشباد.
فیلمِ دوم: آگویره، خشمِ خداوند/ اینجا یک سرزمینِ اتوپیا نیست
کارگردان: ورنر هرتزوگ
Aguirre, The Wrath of God
امتیازِ من: ۸ از ۱۰
امتیازِ IMDB: ۸ از ۱۰
امتیازِ گوجهفرنگیهای چاقالیده: ۹۸٪ (۹.۱ از ۱۰)
فیلمِ دوم: آگویره، خشمِ خداوند/ اینجا یک سرزمینِ اتوپیا نیست
کارگردان: ورنر هرتزوگ
Aguirre, The Wrath of God
امتیازِ من: ۸ از ۱۰
امتیازِ IMDB: ۸ از ۱۰
امتیازِ گوجهفرنگیهای چاقالیده: ۹۸٪ (۹.۱ از ۱۰)
واقعن گفتن از آثارِ منحصر به فردِ هرتزوک کارِ سختی است؛ آن هم در یک یادداشتِ کوچک. آنچه با خوانشِ دوبارهی این فیلم (پس از دیدنِ بسیاری از مستندهای هرتزوگ) به دست آوردم این بود که، بنا بر گفتهی خودش، واقعن مرزِ مشخصی میانِ مستند و آنچه آن را فیلمهای داستانیِ بلندِ هرتزوگ میخوانیم وجود ندارد. آگویره، با آن فرمِ عجیب و غریبش، در عینِ این که مرزهای خودش با یک فیلمِ مستند (به واسطهی داستانِ مشخصش) را حفظ میکند اما از همان سو، داستان را چنان در «لوکیشن» و «آدمها» میچلاند که گویی ما، صرفن، در حالِ دیدنِ گزارشهای گزارشگرهای نشنالجئوگرافی هستیم که به ۵۰۰ سال قبل بازگشتهاند و از رخدادهایی که در آمازون میگذرد فیلم تهیه میکنند. از سوی دیگر، حتی در مستندهای هرتزوگ (مثلن گریزلی یا غار)، همه چیز بر طبقِ سناریو جلو میرود، سناریویی که در آن رنگ و بوی داستان هم به مشام میرسد. بیشک که هرتزوگ از سرآمدانِ سینمای امروزِ جهان محسوب میشود. آگویره، آن خشمِ پروردگار، اگر به مثابهی انسانیت در نظر گرفته شود، حتی اگر به مثابهی خودِ خودش در نظر گرفته شود، انسانیتی است که در واقعیترین معنای خودش، فقط انسان است. آگویره، انسانِ مدرن، زجری است که خداوند بر جانِ طبیعت، به خصوص با توجه به ایدهی گناهِ اولیه، انداخته است. اگر ایدهی هگلی،البته برعکسش، را در نظر بگیریم، تمامِ آن جماعتِ عظیم در سکانسِ مبهوتکنندهی افتتاحیه، قدمهایی در تاریخ هستند که در نهایت، آگویره را به آن صلابت و عظمتِ دیوانهوارِ سکانسِ آخر بکشانند. آگویره، در عینِ نفرتانگیز بودن، موجودِ دوستداشتنیای است؛ چرا که بالاخره، همین خودِ ماست.
دستهی دوم: رهاییِ موسیقی
فیلمِ اول: فرنک/ به امیدِ آینده، در رثای موسیقی
کارگردان: لنی آبراهامسون
Frank
امتیازِ من: ۷ از ۱۰
امتیازِ IMDB: ۷.۱ از ۱۰
امتیازِ گوجهفرنگیهای چاقالیده: ۹۲٪ (۷.۵ از ۱۰)
کارگردان: لنی آبراهامسون
Frank
امتیازِ من: ۷ از ۱۰
امتیازِ IMDB: ۷.۱ از ۱۰
امتیازِ گوجهفرنگیهای چاقالیده: ۹۲٪ (۷.۵ از ۱۰)
این فیلم را در سینماتک قلهک دیدم. از آنجایی که این چند ماه کمتر در جریانِ اخبارِ روزِ سینما هستم، پیش از دیدنِ فیلم، فکر میکردم که با یک فیلمِ استانداردِ آمریکایی طرفم که فازِ «رویای آمریکایی»دارد و احتمالن به وجهی تاریخی، داستانِ شهرتِ یکی از گروههای موسیقی را مطرح میکند (مثلِ فیلمِ دوستداشتنیِ Walk The line - جانی کش). اما همان هنگام که فیلم شروع شد و نامِکمپانیهای بریتانیایی و ایرلندی بر پرده نقش بست، شعفی وجودِ مرا فراگرفت: سینمای دوستداشتنیِانگلستان. سکانسِافتتاحیهی فیلم بسی گیراست و ایدهی نوآورانهی آن در همان ابتدا مخاطب را جذب میکند. استفاده از تایپوگرافیهای مختلف برای نشان دادن «توئیتها» و «ویدئوهای یوتیوب» که پس از سریالِ شرلوک هلمز (و البته قبل از آن در چند فیلمِ درجهی دو و سهی هالیوودی) باب شده است به خوبی در فیلم نشسته است و بارِ طنزِ فیلم را با هشتگهای مختلف به دوش میکشد. فیلم، با این که در اساس، موزیکال و درام است اما هیچ ابایی ندارد که گاهی اوقات با ایدههای خلاقانهی طنزآمیز، فضای نسبتن سردِ ایرلند را گرم کند. جالب آنجاست که فیلم همانهنگام که از آبیِ مهآلودِ ایرلند به زردِ صحراگونِ تکزاس مهاجرت میکند (و پس از یک سکانسِ طنزِ بسیار رویایی که ادای دینی است به بیگلبوفسکی)، طنزِ خودش را هم کنار میگذارد. تجربهی اولِ کارگردانیِ آبراهامسون، تجربهی قابلِ قبولی است. «فرنک» فیلمی است که در مسیرِ قدری گام میبردارد و نشان از هوشِ بصری و زیباییشناختیِ خاصی در مواجهه با موسیقی است. باید بگویم که پس از مدتها، این فرنک بود که توانست مرا در هنگامِ دیدنِ یک فیلم، به تمامه، غافلگیر نماید. عملن اکثرِ حدسهایم برای نحوهی ادامهیافتنِ فیلم به قهقرا برده میشد و مسیرِ عجیبِ فیلم، هر لحظه، مرا شگفتزده میکرد. با در نظر گرفتنِ تمامِ این ویژگیهای خوب (به خصوص کستِ عالیِ فیلم - بازیِ فوقالعادهی بانو مگی گلنهال)، این فیلم، حداقل برای من، نتوانست پایانبندیِ مناسبی ارائه دهد. فرنک، اگر میتوانست در یک سومِ پایانی به هماناندازهی دو سومِ آغازینِ خودش خلاقانه و جسورانه رفتار نماید و اتمامِ فیلم را ماستمالی نکند، حتی توانِ رسیدن به یک فیلمِ درجهیک را هم داشت.
فیلمِ دوم: شش قرن و شش سال/ در رثای گذشته، به امیدِ موسیقی
کارگردان: مجتبی میرتهماسب
امتیازِمن: ۷ از ۱۰
فیلمِ دوم: شش قرن و شش سال/ در رثای گذشته، به امیدِ موسیقی
کارگردان: مجتبی میرتهماسب
امتیازِمن: ۷ از ۱۰
مجتبی میرتهماست که فعالِ سیاسی و زندانیکشیده هم محسوب میشود و پیشتر او را با مستندهای مشهوری چون «این فیلم نیست» (با همکاریِ جعفرِ پناهی) میشناختیم، جدیدترین اثرِ خودش با نامِ «ششقرن و ششسال» را در جشنواره (اکران؟ گروه؟ مخاطبِ خاص؟) «سینما تجربه هنر» اکران کرده است؛ فیلمی که این بار، بدونِ هیچگونه موضعِ سیاسی، یک بحثِ فرهنگی-موسیقیایی را پیگرفته است و پس از شش سال ساخت، اکنون به مقابلِ دیدگانِ ما نشسته است. این مستند، در واقع شرحِ حالی از مراحلِ تولیدِ آلبومِ «شوقنامه»، اثرِ گروهِ «عبدالقادرِ مراغی» است. فیلم، اگر اشتباه نکنم، روایتِ چهار سال (۸۶ تا ۹۰) تلاشِ «محمدرضا درویشی» (سرپرستِ گروه) برای انتشارِ این اثر است: ۱- پیدا کردنِ نسخههای تصنیفهای عبدالقادرِ مراغی (موسیقیدانی که در شش قرن پیش میزیسته است و اکنون، جز ۲۴ تصنیف - و در روایتی ۳۲ تصنیف - از او چیزی بیشتر در دسترس نیست)، ۲- هماهنگی و اجرای ارکستر، ۳- آواز و در نهایت ۴- ضبط و میکس. تدوینِ مستندی که ۴ سال راش را پشتِ خود میبیند، بیگمان، کاری است طاقتفرسا و بایست گفت که این تدوین که احتمالن دو سالِ بعدیِ کار (۹۰ تا ۹۲) را به خود اختصاص داده است، بسی عالی است. روندِ پیشرویِ خلقِ یک موسیقی که نوتهای آن متعلق به ششصد سال پیش است و قرار بر آن است که در روزگارِ کنونی به مرحلهی اجرا برسد، یکی از اصلیترین عللِ جذابیتِ این مستند است. دیگر عاملِ جذابیتِ این مستند، سایهی سنگینِ پدر و پسرِ شجریان است؛ میرتهماست، هوشمندانه و در عینِ حال محافظهکارانه، فیلم را به دو نیمه تقسیم میکند: نیمهی درویشی و نیمهی شجریانها. در نیمهی اول (که مواردِ یک و دوی بالا را شامل میشود) این درویشی است که بر مستند سوار است. اوست که رویایی در سر دارد و میخواهد نامِ رفیعِ عبدالقادرِ مراغی را در ایران دوباره زنده کند و اوست که به عنوانِ سرپرست، گروه را به پیش میبرد. اما در نیمهی دوم، یعنی آنجایی که همایونِ شجریان به عنوانِ آوازخوان وارد میشود، به خصوص به جهتِ وجههی سلبریتی بودنش و شخصیتِ جذابِ خودِ شجریانِ پسر، هر چقدر هم که مستند تلاش میکند تا وجههی درویشی را سنگین نگه دارد، باز هم این شجریان است که با شوخیهای بانمک و عکسالعملهای دقیقش نسبت به موسیقی و آواز، فضای اثر را به خود اختصاص میدهد(حتی یک جایی شجریان به درویشی «استاد» میگوید ودرویشی در جواب میگوید «پدرت استاده»). علاوه بر این، یک چهارمِ آخرِ اثر، بالکل در اختیارِ محمدرضا شجریان است. اوست که به درخواستِ همایون به این اثر علاقه نشان داده و کمکم مفتونِ موسیقیِ مسحورکنندهی عبدالقادرِ مراغی میشود. شجریان بزرگ، سرپرستی میکسِ اثر را بر عهده میگیرد و در واقع، هم برای اثرِ درویشی و هم برای اثرِ میرتهماسب، عیاری قدر میگردد. از همهی اینها که بگذریم، موسیقیِ عبدالقادرِ مراغی (حتی با در نظر گرفتن این نکته که موسیقیِ گروهِ مراغی احتمالن و یا قطعن همان موسیقیِاو نیست) روحفضاست و دلآشوب. توصیه میکنم آلبوم را گوش دهید و سپس، این مستند را با جان و دل ببینید.