امروز به مرگ دست زدم. پدربزرگِ پیر و از کارافتادهام را نزدِ پزشک بردم. ۱۲ سال است که سکتهی مغزی زبانش را از جهان بریده است. اما بدنش تا همین دو سالِ پیش استوار و آزاد بود. راه میرفت. چون رخشی که اینک سوارش زال است، تکتکِ سنگفرشهای مشهد را به نعلِ نیلگونِ خودش متبرک میساخت. گویی در زمانهای که سرخیِ زبان زال شده و بدل به زائدهای ، این خودِ بدن، خودِ پاها و جسمِ سنگین است که باید کمند را به کمرِ دنیا بیاندازد و کام گیرد. میپیمود. عاشقانه مشهد را میپیمود. از این سو به آن سو. و ما نیز اطرافش بودیم. زبان نداشت. باید کنارش میبودیم.
قریب به دو سالِ پیش، ساقهای رخش نیز چون موهایش زال شد. آرام آرام. کمتر راه میرفت. بیشتر مینشست. به دوردستها خیره میشد و حکمن او نیز به «از دست رفتنِ خودش» میآندیشید. امروز برای اولین بار رخشِ بیزبان را با ویلچر نزدِ دکتر بردم. دیگر نمیتواند مسافتهای زیاد را بپیماید. با خیرگی به چشمهای کهرباییاش مینگریستم. وقتی زبانش در کام خفته است، بایست از چشمهایش حرفها را بیرون میکشیدم. واقعن نمیدانم که هنوز میخواهد زنده باشد یا نه... در طلبِ مرگ است. هیچ مقاومتی در برابرِ پزشکان ندارد. قرصها را میخورد. ویزیتها را مرتب میرود. خودش را آکنده از بویِ تعفنِ بیمارستان میکند و در همان حال، هیچ نمیتوان فهمید که «آیا در وی اندک رغبتی به زندگی وجود دارد یا خیر؟».
امروز نفهمیدم که در سرِ بزرگش چه میگذرد. آرام به من خیره میشد و هر آن گاه که تازیانهی نگاهم را با چشمهای فرورفتهاش پاره میکرد، لبخندِ تلخ یا شادی را تحویلم میداد. هیچ وقت نفهمیدم که در سرِ بزرگش چه میگذرد. ۱۲ سال است که من حرف میزنم. حرفهای او تنها به «ایخدا» خلاصه میشود. گاهی هم حرفهای بدن: چایی را بده، میوه بخور، خوشحالم از دیدنت و از این دست جملاتِ سادهای که هر بدنی تواناییِ گفتنش را دارد. اما امروز توفیر میکرد. نفهمیدنِ من توفیر میکرد. نمیفهمیدم که چقدر خودش را در پیشگاهِ مرگ میبیند. چقدر خودش را آمادهی مرگ کرده است. نمیفهمیدم که تا کجا در زندگی پیش رفته است. آرام بود. مثلِ همیشه. خودش را دستِ دکتر سپرد. جورابهایش را درآوردم. ورمِ پایش بهتر شده بود. آزمایش نوشت. اما منِ در بدنم در خودش چمباتمه زده بود. به خودش میاندیشید. به این که پاهای او چقدر مرگاندود هستند. پوستِ دستش چه بزرگوارانه خون را به سرنگِ پلید اهدا میکند. گویی هیچ خونی آن زیر نیست. گویی هیچ زندگیای در پسِ پردهی نازکِ پوستِ چروکیدهاش موجود نیست. امروز به مرگ دست زدم. مرگی که نمیدانم چیست. اما لاجرم زیرِ آن پوست جا خوش کرده بود.
۱۲ سال است که زبان ندارد و از امروز، لاجرم، پایی نیز ندارد. دیگر شهری برای او وجود ندارد. او به درونِ خودش خم میشود. سیاهچالهای میانِ سینهها وجود دارد. همه چیز را میبلعد و او، شاید عارفانه، در کنارِ این سیاهچاله آسوده است. متنفرم از این آسودگیاش. به ریشهای سپیدش دست میکشد و آشفتگیِ مرا با لبخندِ سخرهای به بازی میگیرد. او در حالِ مغازله با مرگ است و من هیچگاه جز آن زمانی که مرگ ریشههایش را در من نیز بدواند، لذتِ مغازلهی او را درک نخواهم کرد؛ اگر مغازلهای در کار باشد.
امروز نفهمیدم که در سرِ بزرگش چه میگذرد. آرام به من خیره میشد و هر آن گاه که تازیانهی نگاهم را با چشمهای فرورفتهاش پاره میکرد، لبخندِ تلخ یا شادی را تحویلم میداد. هیچ وقت نفهمیدم که در سرِ بزرگش چه میگذرد. ۱۲ سال است که من حرف میزنم. حرفهای او تنها به «ایخدا» خلاصه میشود. گاهی هم حرفهای بدن: چایی را بده، میوه بخور، خوشحالم از دیدنت و از این دست جملاتِ سادهای که هر بدنی تواناییِ گفتنش را دارد. اما امروز توفیر میکرد. نفهمیدنِ من توفیر میکرد. نمیفهمیدم که چقدر خودش را در پیشگاهِ مرگ میبیند. چقدر خودش را آمادهی مرگ کرده است. نمیفهمیدم که تا کجا در زندگی پیش رفته است. آرام بود. مثلِ همیشه. خودش را دستِ دکتر سپرد. جورابهایش را درآوردم. ورمِ پایش بهتر شده بود. آزمایش نوشت. اما منِ در بدنم در خودش چمباتمه زده بود. به خودش میاندیشید. به این که پاهای او چقدر مرگاندود هستند. پوستِ دستش چه بزرگوارانه خون را به سرنگِ پلید اهدا میکند. گویی هیچ خونی آن زیر نیست. گویی هیچ زندگیای در پسِ پردهی نازکِ پوستِ چروکیدهاش موجود نیست. امروز به مرگ دست زدم. مرگی که نمیدانم چیست. اما لاجرم زیرِ آن پوست جا خوش کرده بود.
۱۲ سال است که زبان ندارد و از امروز، لاجرم، پایی نیز ندارد. دیگر شهری برای او وجود ندارد. او به درونِ خودش خم میشود. سیاهچالهای میانِ سینهها وجود دارد. همه چیز را میبلعد و او، شاید عارفانه، در کنارِ این سیاهچاله آسوده است. متنفرم از این آسودگیاش. به ریشهای سپیدش دست میکشد و آشفتگیِ مرا با لبخندِ سخرهای به بازی میگیرد. او در حالِ مغازله با مرگ است و من هیچگاه جز آن زمانی که مرگ ریشههایش را در من نیز بدواند، لذتِ مغازلهی او را درک نخواهم کرد؛ اگر مغازلهای در کار باشد.